Xero
Xero
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

جهان بي انسان(قسمت سوم)

http://www.redment.ir
http://www.redment.ir

مطالعه قسمت دوم



به حامد گفتم بايد ببريمش مشهد، گفت" ديونه اين تابوت رو تا مشهد ببريم كه چي بشه" گفتم تو ميخواي تستش كني مگه نه؟! نميخواييم كه سر خودمون رو شيره بماليم؛ ما ميخواييم تو فضاي واقعي راهش بندازيم و شروع كنيم باهاش كار كردن" اروم دستي به وسط سرش كه كمي هم از مو خالي بود كشيد و گفت" خيلي خوب، خودت ببر و كارهاشم بكن، زن من نميذاره باهات بيام رفيق ببخشيد ولي جمعه ها ديگه مال خودم نيستم" پرسيدم" چطور خانوداش رو معرفي كنم، اصلا كي قبولش ميكنه؟" گفت"تو اينستا بزن، تا نرسيدي ده تا خانواده براش پيدا ميشه!"

بدجور تو فكر بودم، فردا صبح با دردسرهاي زياد و اون تابوت و خودم رو به ايستگاه قطار هوايي رسوندم و همون كاري كه حامد گفت كردم "اينستا"؛ و جواب داد، زني ٤٢ ساله ساكنه انگليس به ايران اومده بود و اتفاقا تسلط خوبي هم به موضوع "انسان كامل" داشت؛ درسته ما تو ايران پيش هيچ كس جايي نداشتيم با تز انسان كامل اما ميدونستيم انور دنيا اساسي روش دارن كار ميكنن.

وقتي بهم زنگ زد صحبتش رو اينجوري شروع كرد" به به اقايون دانشمند ايراني، ميبينم كه خوب غوغا كردين، آفرين، آفرين واقعا كيف كردم، اسمت چي بود راستي؟" گفتم"محمد" با صدايي لطيف و صريح گفت" خوشم اومد، واقعا فكر نمي كردم اينجا از اين چيزا گير بياد، روشنش كه نكردي نه؟" گفتم" نه نميخواستم چيزي بفهمه، ميخوام واقعا تستش كنم" گفت" كجا ببينمت؟" گفتم" برام فرقي نداره تو ايستگاه قطار هوايي هم باشه خوبه ميدمش به شما و ميرم، هيچ ارتباطي هم نخواهيم داشت!".

خلاصه اون روز شيدا رو به سارا سپردم و ديگه هيچ ارتباطي نه با سارا نه با شيدا داشتم. بهش ياد دادم كه كجا و چطور روشنش كنه و تمام نكات ايمني رو هم گوش زد كردم، از اونجا كه تو انگليس نمونه انسان كامل حق شهروندي هم گرفته بود و لابه لاي مردم زندگي ميكردن خيلي زود و خوب همه چيز رو ياد گرفت، دختري كه سر تا پا سورمه اي پوشيده بودو تنهاي تنها اومد و اون تابوت بزرگ رو از من گرفت با يه تاكسي با خودش برد.

سعي كردم خودم هم همه چيز رو فراموش كنم!! در راه برگشت، تمام سالهاي تلاشم را مرور كردم همه دارايي كه بايد اينجوري تست ميشد و دلهره اينكه ايا دوباره ميتونم ببينمش؟ ايا اصلا شيدا سازندش رو پيدا ميكنه!؟ يكبار فكر كردم چرا اصلا اين تست رو انجام بدم؟ بهتر نيست برگردم؟

تا به همه اين سوالها جواب بدم چرتم پاره شد و به تهران رسيدم؛ خسته بودم، با يك تاكسي تخت خواب دار خود ران به خونه رسيدم و بدون سر و صدا به اتاقم در طبقه دوم رفتم و خوابيدم.

اتاق افتاب روي من با تنظيم مد گرماي حقيقي جور ديگري خودش را نشان ميداد اين صبح نه پروژه اي براي كار كردن داشتم و نه هدفي، به گلهاي شمعداني پشت پنجره خيره شدم و برگهاي پهنشان كه نشان ميداد اين مود اتاق را عاشقانه دوست دارند، دوباره فكر شيدا به سرم زد، "بايد تا الان روشنش كرده باشد" صدا زدم " جستجو براي شيدا در مشهد- ارتباط دوستانه " جواب سيري با صداي زنانه و نازك گفت" يافت شد- متن پيام؟" شگفت زده شدم، به اين سرعت توانسته بود هويت سازي كند و خودش را در سامانه بين المللي انسان كامل ثبت كند، فوري تلفن را برداشتم و به حامد اين خبر مهم را دادم؛ از شادي داد زد و گفت" ديدي گفتم زندگي منشوريست در حركت دوار؟ " اره جمله مسخره و اعصاب خوردكني بود كه حامد روزي صدبار وسط كد نويسي ميگفت.

هويت سازي و ثبت در سامانه بين المللي انسان كامل يعني رعايت همه استانداردهاي توليد شيدا و سالم بود كد از نظر فني، حالا بايد ارتباط گيري تست ميشد، البته نه از جنس مكالمه بلكه از جنس ارتباط عاشقانه و احساسي...

***** دوستان عزيز از همراهي شما سپاسگزارم مادامي كه اين مطلب كامنت و لايك داشته باشد به نوشتن قسمت بعدي ادامه خواهم داد.

با تشكر

داستانعلمي تخيليهوش مصنوعييادگيري ماشينداستان سريالي
Software Team Leader, Freelancer, Author
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید