لینک قسمت اول ( شماره 1 )
شماره ٢
هوا بسيار گرم بود، چله تابستان، ما بايد شيدا را از ازمايشگاه به خانه منتقل ميكرديم، حامد ذوق كرده و در هر تماسي كه با من داشت از اخرين تكنولوژي هاي كدهاي شيدا ميگفت اما من به فكر جاي امن و مناسبي برايش بودم.
در ساختن شيدا همه پولهايم را به يك چهره پرداز معروف دادم و ايده اي از شكل و شمايلش هم نداشتم بعد از اتمام كارش چيزي كه از آب در امد، يك دختر لاغر اندام و استخواني بود كه خيلي هم زيبا نشده بود اما با اين حال واقعا از ديدنش هيجان زده ميشدم، با خودم ميگفتم چطور ميتوانم اين موجود مانكن گونه بي حركت را تا اين اندازه دوست داشته باشم.
پدرم كه هميشه از بوي سيگارش متوجه ميشدم در خانه است يا نه خيلي با من و كارهايم موافق نبود البته او جزئياتي از آنچه ما انجام داده بوديم نمي دانست و بيشتر مادر در جريان بود.
نمي توانستيم شيدا را به خانه بياوريم چون احتمال اين وجود داشت كه پدرم او را تكه تكه كند، او فردي رنجور و سنت گرا بود، به هر چيزي كه به برق وصل ميشد هم حساسيت نشان ميداد، از ان ادمهايي كه همه چيز را قبل از خواب از برق ميكشند و در ضمن هر انچه من انجام ميدادم از نظر او بيهوده بود، كارخانه اي سمت خاوران داشت، ماشين الات سنتي روغن كاري روبات ميساخت، ٢٠ سال بود كه اين كار را ميكرد و هيچ تغييري در ان نداده بود، وقتي دانشجو بودم هميشه دوستداشتم ان كارخانه را توسعه بدم اما جوانتر از ان بودم كه از پس همه چيز بر بياييم.
من و حامد شيدا را در صندوق بزرگي جا داده بوديم مثل تابوت! اما هيچ ايده اي نداشتيم كه كجا ببريمش و كجا روشنش كنيم؟ قرار بود فقط يكي از ما مخاطب او شود تا بتوانيم در محيط واقعي احساس و ادراكش را تست كنيم، لحظات اول ميتوانست خيلي خطرناك باشد، يك دود كوچك پس از زدن دكمه استارت كافي بود تا همه زحمات ما به باد رود.
****** مادامي كه اين مطلب مخاطب داشته باشد نوشتن را ادامه خواهم داد، اگر از خواندن اين نوشته لذت برديد يا نقدي بر ان داريد لطفا در كامنت بگذاريد.