ویرگول
ورودثبت نام
نشر رؤیاپردازان
نشر رؤیاپردازان
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

لعنت بر کتاب بودن!

سلام! من یه کتابم!

کنار قفسه، در جای همیشگی‌ام لم داده بودم و از زیر پلک‌های خسته‌ام به مردم نگاه می‌کردم؛ می‌آمدند و می‌رفتند و هرچه لاغر مردنی بود را می‌خریدند!

انگار نه انگار که من با آن همه جلال و جبروت، نگاهشان می‌کنم...

حتی با من چشم در چشم هم نمی‌شدند!

وقتی فروشگاه کمی ساکت‌تر شد، برگه‌های زیاد و سنگینم را داخل جلدم جمع کرده و رفتم تا بخوابم اما با وجود سر و صدای قفسه کناری، به سختی توانستم چند دقیقه‌ای چشم برهم بگذارم! هرچند آنجا هم به نظر نمی‌آمد آسایش داشته باشم...

جد بزرگ با آن تعداد زیاد برگه و جلد سخت و چرمی‌اش به خوابم آمد! از او پرسیدم، چرا اینجاست و با من چه کار دارد؟!

با همان لحن قدیمی‌اش گفت: «به هیبتی درآی که خوانده شوی!»

کتاب بودن هم داستان دارد!

صبح با سر و صدای قفسه کناری بیدار شدم. فکر کنم خواب و خوراک ندارند! همیشه در دست مردم می‌چرخند!

برعکس من، مردم دوست دارند آن‌ها را ورق بزنند و بخوانند.

باید سر از کارشان در بیاورم!

باید بفهمم چه هستند که آنقدر کشته مرده دارند؟!

به هر زحمت بود، خود را جلو کشیده و به پایین پرت کردم.

افتادن روی زمین اصلاً حس خوبی نداشت! کمرم رگ به رگ شد و فکر کنم چند صفحه‌ام چروک افتاد اما راه بهتری برای دیدن قفسه کناری که در میدان دیدم نبود، نداشتم.

به بالا نگاه کرده و قفسه کناری را دیدم که پر از کتاب‌هایی لاغر با جلدهایی رنگارنگ بود.

اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که آن‌ها کتاب کودک هستند!

ناگهان لگد محکمی به پهلویم خورد. پسر نوجوانی به زیرپایش نگاه کرد و غر زد: «این کتاب گنده چرا روی زمینه؟!» و خم شد تا مرا بلند کند.

نگاهی به پشت و رویم انداخت. می‌خواست مرا به جای اولم برگرداند که دوستش از چند ردیف آن طرف‌تر صدایش زد. پسرک هول شد و مرا کنار کتاب‌های لاغر گذاشت و رفت.

همه کتاب‌های دیگر با تعجب به من خیره شدند.

گلویم را صاف کرده و گفتم: «شما برای بچه‌هایید... . احتمالاً به زودی صاحب مغازه متوجه فرق ما می‌شه و منو می‌بره سرجام!»

کتاب تصویری‌ای که از همه نزدیک‌تر بود، گفت: «چرا همه باید همین فکر رو بکنن؟! مگه هر کتاب تصویری، مال گروه سنی کودکانه؟!»

ابرویم را بالا انداخته و گفتم: «مگه نیست؟!»

«معلومه که نه! مثلاً من یه کتاب برای نوجوونام! اون دوستمون هم که صداش داره از بالای سرمون میاد، مال بزرگسالانه! قفسه‌های کتاب کودکان نزدیک ما نیست!»

شاخ در آوردم! فکرش را هم نمی‌کردم که آن لاغر مردنی‌های رنگی‌رنگی، کتاب نوجوان یا بزرگسال باشند!

بادی در برگه‌هایم انداخته و گفتم: «شاید گروه سنی‌مون یکی باشه، اما فکر نکنم به اندازه من مطلب داشته باشین!»

«متن و تصویر در ما باهم ترکیب شده! ما نصف مطالبمون رو با هنر نقاشی و تصویرسازی نشون می‌دیم و نصف دیگه رو توی حباب‌های گفتگو یا ابرهای فکر. این اصلاً به این معنی نیست که ما مطالب یا ارزش کمتری نسبت به شما کتاب‌های قطور داریم!»

این کتاب‌های تصویری هم برای ما کسی شده‌اند و خبر نداشتیم؟!

«اگه راست می‌گید، چند برگه‌تون رو نشون بدین تا ببینیم چند مرده حلاجین؟!»

این را گفته و جلد سنگینم را کنار زدم تا نوشته‌هایی که به دو ستون تقسیم شده و در آن‌ها با خط ریز، داستانی روایت شده بود را نشان دهم.

کتاب تصویریِ نزدیک‌تر، نگاهی به نوشته‌هایم انداخته و گفت: «اینجوری که چشم خواننده‌ها درمیاد تا بفهمن اوضاع از چه قراره!»

بعد چند برگه از خودش را نشان داد و گفت: «منو ببین! کلی تصویر با نوشته‌هایی بزرگ و خوانا!»

راست می‌گفت. صفحاتش بزرگ‌تر بود و ترکیب تصاویر رنگی و نوشته‌هایی که با فونت درشت چاپ شده بودند، لذت بیشتری به خواننده منتقل می‌کرد.

سعی کردم همچنان غرورم را حفظ کنم: «باشه، قبول! شما بچه خوشگلای جدید، بیشتر طرفدار دارین!»

اخمی کرده و جواب داد: «ما اونقدرها هم جدید نیستیم!»

«مطمئنی؟! من کمِ کم پنج هزارسالمه ها!»

«قدمت ما هم احتمالاً به همون وقتی برمی‌گرده که آدما شروع کردن با نقاشی روی دیوار غار، قصه بگن!»

نمی‌دانستم ما کتاب‌ها انقدر ریش سفید داریم!

یادم افتاد که سؤال اصلی را نپرسیده بودم: «راستی شما اصلاً چه مدل کتابی هستین؟!»

«من کمیکم! اون دوستمون که تصویرهاش سیاه و سفیده، مانگاس، اون یکی هم که شبیه مانگاس ولی رنگیه و زمینه‌های شلوغ‌تری داره، مانهوآس.»

«اون یکی که انگار دعوا داره و همش روش عکس شمشیره، چیه؟»

«اون مانهاس، هر کدوم از ما در اصل متعلق به یه کشوریم. هرچند من به شخصه رواج زیادی پیدا کردم و دیگه مطمئن نیستم که به یه کشور تعلق داشته باشم. البته اگه بخوام درباره سبکی که الآن هستم توضیح بدم، اصلیتم به اروپای غربی و آمریکا برمی‌گرده!»

«آهان! که این طور... برادر و خواهر نداری؟»

«چرا! یه داداش دارم که بیشتر تو مجله چاپ می‌شه، بهش می‌گن کمیک استریپ! کوتاه‌تر از منه و اصولاً رو همون نوار پایین مجله زندگی می‌کنه.»

همان موقع کتابی که پشت سر کمیک بود از میان چشمان نیمه بازش نگاهی به ما انداخت و گفت: «تو همون کتاب بزرگ قفسه کناری هستی؟»

کمیک، او را معرفی کرد: «اینم لایت نوول یا رمان آسان‌خوانه! احتمالاً تو با اون، بیشتر از ما تفاهم داشته باشی! لایت نوول متن بیشتری نسبت به همه ما داره.»

چشمانم را به لایت نوول دوختم که با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد. خطاب به او گفتم: «نظرت چیه ما باهم رفیق بشیم؟»

جواب داد: «الآنم باهات دشمنی‌ای ندارم! هرچند به نظرم بهتره یه سر و سامونی به خودت بدی...»

طوری این را گفت که انگار از گرد و خاک با کاغذ پاره‌های زیر زمین برگشته‌ام! گفتم: «خب نقشه‌ات چیه؟»

«نظرت چیه یه کم لاغرتر و خوشگل‌تر بشی؟ قول می‌دم چیزی از کمالاتت کم نشه!»

کم‌کم به غروب آفتاب نزدیک می‌شدیم و تعداد مردمی که به کتابفروشی می‌آمدند، بیشتر می‌شد. صدای جد بزرگ در سرم تکرار شد... « به هیبتی درآی که خوانده شوی!»

این پا و آن پا کرده و کمی خود را ورق زدم. برای آن که راحت‌تر خوانده شوم، باید تغییر می‌کردم...

«باشه! من برگ به برگ در اختیار شمام! فقط به این سبیل من دست نزن!»

"این داستان ادامه دارد..."

راوی داستانِ کتاب‌های حرف‌بزن: فاطمه شهاب‌الدین

کتابکمیککتاب مصورداستانداستان طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید