در صحنِ خاموشِ المپ صدای تپیدنِ جهان گم شد.
زئوس فرمانروای برقزاده، بر تختِ زهرآگینِ ابرها خم شد؛
دست بر شقیقهی آسمان کشید،
و اندیشید که شاید تقدیر، تنها نامِ دیگریست برای خستگیِ خدا.
صاعقهاش خاموش ماند،
و رعد چون سگِ پیرِ وفاداری، در گوشهی افق لَم داد.
زئوس نگاهش را میانِ لایههای باد پنهان کرد،
و دانست که قدرت، واژهایست بیپناه
وقتی در دهانِ تنهایی تکرار میشود.
زمین زیر پایش میلرزید از دعاهای پوسیده،
و آدمیان هنوز در معبدِ خاک، بتهای تازهای میتراشیدند.
زئوسِ بیچاره لبخند زد ؛ لبخندی به رنگِ فروپاشی
و گفت:
«ای انسان! شاید ما خدایان هم روزی
فقط نامی بودیم روی لبِ یک شاعرِ بیخواب.»