ویرگول
ورودثبت نام
زِئوس؛
زِئوس؛هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
زِئوس؛
زِئوس؛
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

زئوس‌بیچاره.

در صحنِ خاموشِ المپ صدای تپیدنِ جهان گم شد.

زئوس فرمانروای برق‌زاده، بر تختِ زهرآگینِ ابرها خم شد؛

دست بر شقیقه‌ی آسمان کشید،

و اندیشید که شاید تقدیر، تنها نامِ دیگریست برای خستگیِ خدا.

صاعقه‌اش خاموش ماند،

و رعد چون سگِ پیرِ وفاداری، در گوشه‌ی افق لَم داد.

زئوس نگاهش را میانِ لایه‌های باد پنهان کرد،

و دانست که قدرت، واژه‌ایست بی‌پناه

وقتی در دهانِ تنهایی تکرار می‌شود.

زمین زیر پایش می‌لرزید از دعاهای پوسیده،

و آدمیان هنوز در معبدِ خاک، بت‌های تازه‌ای می‌تراشیدند.

زئوسِ بیچاره لبخند زد ؛ لبخندی به رنگِ فروپاشی

و گفت:

«ای انسان! شاید ما خدایان هم روزی

فقط نامی بودیم روی لبِ یک شاعرِ بی‌خواب.»

زئوسخدادعامتنبیچاره
۱۶
۴
زِئوس؛
زِئوس؛
هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید