زِئوس؛
زِئوس؛
خواندن ۱ دقیقه·۲ روز پیش

"مجال‌غم"

فرزند غمیم و به آن فخر می‌کنیم در این دیار غمباد و چه عتاق غمگینیست، سنگفرش‌های امید که زیر قدم‌های افسوس پایمال می‌شوند.

سرشت غصه‌هایمان مبدا عظیمیست برای باور به وجود نقض و مهربانی و ونوس در میان انسان‌های اخفا، تقلایی برای باژگون آسمان دره‌ی آشفته دلان تا اندکی احساس برای آنها ارمغان آورد و تبدیل بر ابتذال ابدی زندگیشان کرد. درد تلخ عظیمی که همچون زخم ماندگار رخنه بر جان آدمی می‌زند و تقلا می‌کند برای صحت و سقم.

بحران تنفس کدر و تیره‌رنگ از گره‌های دشوار ناعلاج که حتی فرصت اندکی مقابله را نیز نمی‌دهد.

به راستی آدمی مـحبوس در شنجه‌گاه ابدیست، با هر لغزش اندک جنبشی که در ذهنش پدید آمده ساکن و بی‌حرکت می‌شود؛ رشته‌ی افکارش را به چنگ می‌آورد و با نسیم انبوه نابودی اشواق آن را رها کرده و از دست می‌دهد.

به قلم: ف.ب
در میانِ غصّه‌هایش متلاشی شد و جان داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید