ویرگول
ورودثبت نام
cyfco
cyfco
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تجربیات کوچینگی، رهایی از اجبار، دسترسی به خود واقعی

درون جلسات کوچینگ، موضوع اولیه مراجعین، به شکلی طبیعی تغییر می‌کند. اگر صورت‌مسئله دقیق را می‌دانستیم، برای پیدا کردن راه‌حل، تلاش مؤثرتری می‌کردیم و احتمالاً کمتر اذیت می‌شدیم. اما ناخودآگاهمان خیلی ظریف و هنرمندانه، مسئله اصلی را از دید ما مخفی می‌کند و آن را به تحت عنوان‌ها و موضوع‌های دیگری به ما نشان می‌دهد.

یکی از مراجعینم، مریم (نام مستعار)، زنی مستقل، توانمند، ورزشکار، مدیر ارشد در یک شرکت و مادر دو فرزند بزرگسال بود. او دارای پیشینه‌ی خانوادگی پر فراز و نشیبی بود. باتجربه بود و در اکثر جوامعی که در آن وارد می‌شد، مورد اعتماد و وثوق قرار می‌گرفت و خروجی و دستاوردهای قابل قبولی داشت.

او سال‌ها بر روی خودشناسی کار کرده بود. این مسئله می‌تواند در کنار محاسنی که دارد، چالشی برای یک جلسه کوچینگ باشد، زیرا وقتی مراجع، مسائل یا مواردی را سال‌ها دیده و واکاوی کرده، ممکن است نقطه نفوذی که بتواند به کمک آن بر الگویی چیره شود یا بر مانعی فائق آید را نبیند. نقش کوچ (رهیار) در این میان حائز اهمیت بیشتری است.

مریم جلسه را با موضوع اعتماد به خود آغاز کرد و گفت جاهایی ترجیح می‌دهد به خودش اعتماد نداشته باشد زیرا این اعتماد نداشتن، فضایی برای سرزنش دیگری باز می‌کند. متوجه شدیم در شرایطی که می‌خواهد به خودش اعتماد کند، اضطراب زیادی را تجربه می‌کند که طبیعتاً ناخوشایند است و تمایل داشت بفهمد پشت این مسئله چه چیزی نهفته است و بر تاریکی درون ناخودآگاه خود نوری بتاباند و به صلح با خودش برسد.

او به گونه‌ای بزرگ شده بود که برای اثبات کفایت، هوش و ارزشمندی خود به اطرافیانش باید می‌جنگید و ازآنجاکه می‌ترسید با آنچه هست فاصله داشته باشد، در عین تلاش برای اثبات خود، تلاش می‌کرد خوب هم نباشد! مریم در اولویت زندگی خود نبود.

ذهن انسان بازی‌های فراوانی دارد و چنان واقعیت خیالی را بر ما مستولی می‌کند که ارتباط ما با واقعیت بیرونی قطع می‌شود. مریم به دلیل وحشتی که از بیهودگی داشت، در این چرخه اثبات خود و باور نکردن خود و تلاش برای نشان دادن خوب نبودن خود، سال‌ها گیر کرده بود. البته این چرخه دارای بخش‌های کارآمدی هم هست که ذهن برای حفظ ما در آن، نتایج و دستاوردها را به این واقعیت خیالی نسبت می‌دهد و ما را در گمراهی نگاه می‌دارد. وقتی به تعریف تجربه‌ای رسیدیم که برای یکی از امتحاناتش، ذهنش اجازه دسترسی به دانش او را نمی‌داد، شرایط تغییر کرد، جلسه به نقطه اوجش نزدیک شد. او گفت وقتی توانست به دانش درونی خودش دسترسی پیدا کند، در امتحان موفق شد و این تجربه را به صورت‌مسئله جلسه ارتباط دادیم:

مریم: اگر همینی که هستم رو بهش دسترسی پیدا کنم، دیگر مجبور نیستم...

کوچ: تو تمام دستاوردهای "منِ واقعی" را زدی به نام "منِ کنترل‌گر" خودت، اگر همه کارها مال خود واقعی‌ات باشه چی؟

مریم: (غرق در افکار خود) آره، همینه! آره... هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون خود واقعی من این‌قدر قشنگ باشه... (و به گریه افتاد) اون قدر قشنگ که دلم می‌خواست نادیده بگیرمش، می‌گفتم این نمی‌تونه مال من باشه، نمی‌تونم به این قشنگی باشم...

کوچ: چی داری می‌بری از این جلسه؟

مریم: یک تصویر خیلی قشنگ که هیچ‌وقت این‌جوری ندیده بودمش (همچنان گریه می‌کرد). همیشه چشمم را بهش بسته بودم و می‌گفتم نمی‌تونه این اندازه قشنگی مال من باشه، ولی قشنگه. مرسی که کمکم کردی ببینمش. الان فکر می‌کنم که به‌اندازه‌ای زیبا بود که نمی‌تونستم قبولش کنم. اشتیاق، شور و تعهد به دیگران شاید همه‌اش نبود؛ از بس زیبا بود، از بس دلپذیر بود، نمی‌تونستم قبولش کنم. چون تعریف دیگری داشتم، چون می‌دیدم اما می‌گفتم این نمی‌تونه من باشه! به نظرم جای خوبی هستیم.

کوچ: می‌خوای جلسه رو همین‌طور تمام کنیم؟

مریم: نه، چیزی رو دیدم که باید می‌دیدمش، چیزی رو دیدم که روم رو ازش برمی‌گردوندم. من شوکه نشدم اما روبرو شدم باهاش...

کوچ: عالی، الان به صلح با خودت نزدیک شدی؟

مریم: به نظرم اولین قدم رو برداشتم و توانایی نگاه کردن رو بهش پیدا کردم. الان احساس می‌کنم چیزی که از هر سمتی می‌آمد و من سعی می‌کردم نبینمش. الان می‌تونم نگاهش کنم، ببینمش... و این خوبه، جای خوبیه... اون استقرار از اینجا میاد که ما چشم تو چشم هم باشیم، یعنی یکی باشیم، اون چیزی که واقعاً هستم با اون چیزی که هستم.

من نمی‌تونم اون چیزی باشم که نیستم! و اگر چیزی نیستم، من نیست. می‌خوام این رو ببینم. جلسه امروز ما عین یه قیف گنده بود کلی داده می‌اومد اما یه خروجی کوچک داشت... واقعیت اینه که چیزی که نمی‌دونستم چیه یا فکر می‌کردم چیز دیگه‌ایه رو دیدم... این‌که می‌خوام ایستایی لازم رو پیدا کنم که خودم رو ببینم. شلنگ‌تخته زدن من مال این بود که انرژی من صرف این می‌شد که نبینمش!

این جلسه، دستاورد بزرگی برای مریم داشت که محصول روراستی او با خودش و البته سال‌ها کار بر روی توسعه فردی‌اش بود که در اون لحظه او را به نقطه‌ای که تمایل داشت، رساند. رهایی از حس اجبارِ کسی دیگر بودن، باهوش بودن، خوب بودن، بیهوده نبودن، او را رها نمی‌کرد و حس اجبار، او را از واقعیت بیرونی دور می‌کرد.

واقعیت این است که ما هر آنچه هستیم، هستیم و این بودن، بهترین شکل بودن است زیرا زیباترین و کارآمدترین نوع بودن ما در زندگی است.

آیا شما هم خود واقعی‌تان هستید؟

افشین محمد –کوچ زندگی،کوچ مدیران اجرایی

کوچینگ زندگیتجربیات جلسه کوچینگشناخت خودخود واقعیتوسعه فردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید