cyfco
cyfco
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تجربیات کوچینگی، زنی که قدر خودش و مدیریتش را نمی‌دانست!

ترس شما چیست و هزینه‌ای که بابت آن می‌دهید چه میزان است؟
ترس شما چیست و هزینه‌ای که بابت آن می‌دهید چه میزان است؟

وقتی جلسه اول با این خانم باسابقه و صاحب کسب و کار جلسه داشتم، دنیای ذهنی بسیار شلوغی داشت. مسایل مختلفی او را آزار می‌داد و علی‌رغم موفقیتی که در کسب و کار و زندگی‌اش داشت، احساسات متناقضی را تجربه می‌کرد. ساناز (اسم مستعار) گفت: "می‌خواهم روی برند خودم و روابط کاری و شخصی‌ام کار کنم. در فضای کاری با شرکای خودم، کارها بر دوش من بود اما آن طور که باید دیده نشدم. کسب و کار شخصی جدیدی راه‌اندازی کرده‌ام که نیاز دارم آن را توسعه دهم و سبک خودم را در آن پیدا کنم. با فرد جدیدی وارد شراکت شده‌ام اما سهم من از کارها زیاد و از سود نامشخص است..."

تعدد موضوعات برای یک مدیر، صاحب کسب و کار و خویش‌فرما مساله‌ای غیرطبیعی نیست اما تعداد مسایلی که در جلسه اول و دوم وارد فضای کوچینگ شد، زیاد بود و برخی نیز حس آزار‌دهنده بیشتری داشت. ساناز وارد ارتباط کاری جدیدی شده بود که موارد مشابهی با کسب و کار قبلی او در آن تکرار می‌شد.

از ساناز پرسیدم: آیا تو آدم ارزشمندی هستی؟ با مکث گفت: هستم؛ اما خودم را باور ندارم...

پرسیدم: باور داشتن یعنی چی؟

گفت: جمله درستش اینه که انگار مثلاً در کار بخواهم تنها قدم بردارم. توانمندی من منشا موفقیت من شده نه زنانگی من.

از او پرسیدم خودت را چگونه معرفی می‌کنی و می‌شناسی؟

گفت: سانازم، کوچک‌تر از سنم هستم. چیزی که یاد می‌گیرم را عمل می‌کنم. توانمندی بارز من ایجاد و ساخت سریع ارتباط است. هماهنگی خوبی با محیط دارم، یادگیری مناسب و رهبری خوب نیز دارم. آدم‌ها به خاطر من کار می‌کنند، مدیر برنامه فوق‌العاده‌ای هستم. در بحران بهترین تصمیم‌ها را می‌گیرم. قابل اعتمادم و صادقم؛ جای ده نفر کار می‌کنم. مدیریت تعارض خوبی دارم.

پرسیدم آیا خودت را استخدام می‌کنی؟

گفت: نه، استخدامش نمی‌کنم! اما دوستش دارم.

و یکی از ریشه‌های اصلی اتفاقات قبلی و فعلی آشکار شد. وقتی من خودم را به عنوان یک نیروی عالی استخدام نمی‌کنم، چرا توقع دارم بقیه رفتاری متفاوت با من داشته باشند؟ پس باج دادن و بیش از حد کار کردن و کمتر از حد خواستن، خیلی دور از ذهن نیست.

این الگو در جلسات بعد و در سایر بخش‌های زندگی ساناز نیز دیده شد، وقتی مساله‌ای را درباره پسرش فهیمده بود، به شدت خودش را مورد مواخذه قرار می‌داد که مادر خوبی نیست! قرار شد ساناز به کل زندگی‌اش نگاه کند و ببیند کجاها در حال سرویس دادن است و کدام یک از این سرویس دادن‌ها زیادی و خارج از تمایل اوست.

کسب و کار اصلی ساناز بدون او دچار چالش شده بود و فاقد مدیریت خوب و نظم مالی لازم بود، گرچه ساناز برای شرکای خود وقت می‌گذاشت اما شرایط مطلوب نبود و البته ساناز هم همچنان عدم باور عمیقی نسبت به خود داشت و برای دست گرفتن مجدد کسب و کار و البته گرفتن جایگاهی که برای آن ساخته شده بود، قدمی به جلو برنمی‌داشت.

در جلسات بعدی تله‌های ساناز شناسایی شدند، او با سرعتی زیاد در رابطه کل خودش را می‌گذاشت، حتی پیش از آن که مطمئن شود در قالب و قرارداد یا توافق منصفانه و مطلوبی هست یا نه!

او به شدت علاقه دارد دیگران به او نیاز داشته باشند و او یک نفر (حالا یک شریک کاری، یا یک شریک عاطفی) را جمع و جور کند و برای دیده شدن و مورد تایید بودن تمام این کارها را می‌کرد، حتی وقتی دیگران به وضوح به او اعتماد داشتند و او را قبول داشتند، گویی او این امر را نادیده می‌گرفت. باور عمیق او این بود: این که هستم، خوب نیست!

این الگو باز هم در ارتباط با مادر ساناز هم دیده شد، گویی تمام زندگی حول راضی نگه داشتن او می‌چرخید و ساناز استقلال متناسب با سن خودش را هیچ گاه تجربه نکرده بود. ترس‌های دیگر او شامل قضاوت مردم می‌شد که او را مانند بقیه زن‌ها نبینند و او در واقع تمایل داشت ثابت کند که زن‌ها متفاوت هستند.

ساناز عادت زیادی به نوشتن داشت و کم کم متوجه شد این مساله گرچه مفید بوده اما الان بیشتر شبیه راه فرار عمل می‌کند و او تمایل خود را برای انجام اقدام‌های متفاوت بیشتر حس می‌کرد. ما همچنان به ریشه عدم باور به خود رجوع می‌کردیم و به چند پادواقعیت عمیق هم رسیدیم:

ساناز باید آدم خوبی باشد.

زندگی ساناز باید کامل باشد.

ساناز باید توانمند باشد.

آدم‌ها باید به توافقات خودشان احترام بگذارند.

ساناز باید نقش اول را داشته باشد.

در بین جلسات ساناز در حال تمرین برای ساختن زندگی کاری و خانوادگی جدیدی بود و از جلسات برای تمرکز بر موانع ذهنی خود استفاده می‌کرد. تا این که بین رها کردن مردم (فرار) و تمام مدت در هم بودن (مهرطلبی)، به ارتباط گزینشی براساس احساس و منافع ساناز رسیدیم.

یکی از اولین موفقیت‌های ساناز عدم توافق با تیم جدیدی بود که با آنها برای شروع همکاری مذاکره می‌کرد و او با آگاهی وارد الگوی قدیمی خود نشد، همین مساله تمرکز او برای خروج از روابط کاری نامطلوب خودش را افزایش داد. یک آگاهی بزرگ دیگر برای ساناز این بود که: زیاد ماندن در ریشه‌ها و علت‌ها، خودشناسی نیست، خودسردرگمی است...

و با این آگاهی، او قدم‌های عملی خود را شفاف‌تر کرد، کم کم یاد گرفت برای خودش وقت بگذارد و مال خودش باشد. این منظر رهایی‌بخش او را به جراتی رساند که به طور شفاف مدیریت شرکت را درخواست کرد و آنها را به دست آورد، او از روابط کاری حاشیه‌ساز و ناکارآمد خارج شد و برای ساخت حوزه فعالیت جدیدش نیز وقت مناسبی آزاد کرد.

شما به چه کسانی و به چه علت باج می‌دهید؟

ترس شما چیست و هزینه‌ای که بابت آن می‌دهید چه میزان است؟

افشین محمد،کوچ زندگی،کوچ مدیران اجرایی

تجربیات کوچینگیکوچینگخودشناسیموفقیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید