cyfco
cyfco
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تجربیات کوچینگی، می‌دانم‌های دردساز

رهایی از می‌دانم‌ها
رهایی از می‌دانم‌ها

جلسات کوچینگ مانند هر فعالیت و کار دیگری، فراز و فرود دارد. با بعضی مراجعین عالی پیش می‌رود و با بعضی مراجعین خوب پیش می‌رود. یکی از مهارت‌های حیاتی کوچ (رهیار)، انطباق خود با مدل یادگیری و شکل کارکرد مراجع است، زیرا ذهن ما به شکلی منحصربه‌فرد کار می‌کند. به همین جهت دقت به لغات، تکرار آن‌ها و البته معنای آن‌ها برای مراجع، امری کلیدی است.

مریم را (در نوشتار، رهایی از اجبار، دسترسی به خود واقعی) به خاطر دارید؟ او مطالعات زیاد و توجه و تمرکز بالایی بر شناخت خود و عبور از موانع زندگی داشت، به همین سبب تغییرات زیادی هم در زندگی خود داده بود و بسیاری از آن‌ها، در واقع تحولی بزرگ بودند که او را به زندگی مطلوبش نزدیک‌تر کرده بودند. این توانمندی بزرگ در ما انسان‌ها وجود دارد ولی به معنای این نیست که همیشه در زمانی متناسب موفق به درک تغییر ضروری و اعمال آن می‌شویم.

بینش لازم برای ورود به فضای مبهم تحول، به دلیل مقاومت‌های پنهان ذهن و نقاط کورمان، سال‌ها زمان می‌برد و یکی از منفعت‌ها و مزیت‌های قابل‌توجه جلسات کوچینگ، آشکارسازی نسبتاً سریع و صریح این نقاط کور است.

مریم در جلسات پیش متوجه شده بود که همدلی مناسبی با خودش ندارد و تمایل داشت بر روی آن کار کند، گرچه عنوان کرد که احساس دلتنگی دارد، همکار مستقیم او به کرونا مبتلا شده بود و نمی‌توانست مدتی فرزندانش را ببیند ولی دلتنگی او خصوصیت دیگری هم داشت، به قول مریم نه می‌رفت پایین و نه می‌آمد بالا، گویی وسط مسیر گیر کرده باشد. موضوع سومی هم که مطرح کرد این بود که کارها را تا آخرین لحظه انجام نمی‌داد، حتی وقتی وقت زیادی برای انجام دادنش داشت.

هر جلسه دارای توافقی شفاهی است که کوچ و مراجع را بر موضوعی خاص متمرکز می‌کند، گرچه بنا به تجربه، این موضوع خواسته یا ناخواسته، به موضوعات دیگر مربوط و مرتبط است و به همین سبب در یک جلسه کوچینگ، موضوع اصلی می‌تواند آشکار شود. در واقع موضوعی که ناخودآگاه نمی‌خواهد دیده شود یا گاه مراجع آگاهانه نمی‌خواهد آن را ببیند یا اهمیت آن را تأیید کند.

از مریم پرسیدم معنای همدلی برای تو چیه؟

گفت: "معنی آن برای من این است که تنبیهی در کار نیست، سرزنش در کار نیست. جالبه که با همه دارم، خصوصاً با بچه‌ها اما با خودم کم دارم. وقتی یه اشتباهی می‌کنم به خودم یه اشکال نداره می‌گم که انگار یه کنایه است به خودم. کارها که عقب می‌افته، اضطراب می‌گیرم اما انجامش هم نمی‌دم، دوست دارم بارم سبک باشه، انگار مسافرم و هر وقت دلم می‌خواد برم..."

من به مریم بازخورد دادم که انجام ندادن کارها به او اضطراب می‌دهد اما درعین‌حال سبب نشده در فرصتی که دارد انجامشان دهد و برای من شبیه به آن دلتنگی است که نه می‌رود پایین و نه بالا می‌آید.

مریم بازخورد را پذیرفت و با اشاره به دوران نوجوانی و کل زندگی‌اش گفت: "نه کسی من رو می‌خواست، نه کسی من رو نمی‌خواست! همین الان مادرم ناگهان تماس می‌گیره و کلی محبت می‌کنه و ناگهان تصمیم می‌گیره یه مدت مادر من نباشه! من بلاتکلیفم، همه‌چیز را هم‌زمان می‌خوام، هر زمان زندگی من از چیز ارزشمندی خالی شده به خودم گفتم بعداً درباره‌اش گریه می‌کنم."

پرسیدم: دقیقاً چه می‌خواهی؟

مریم ادامه داد: امنیت می‌خوام. اجازه نمی‌دم به خودم که غر بزنم. من نمی‌دانم بعد از بحران چه کنم، در بحران، عملکرد بالایی دارم اما انگار در ثبات حس بی‌قراری می‌کنم. وقتی همه‌چیز خوبه اضطراب می‌گیرم. در خود بحران اضطراب ندارم و عالی هستم.

من بازخورد دادم که گویی دوباره الگوی تکراری را می‌شنوم، ثبات اضطراب‌آور است و به تعویق افتادن هم همین‌طور اما بحران نه! به نظر بحران مطلوب‌ترین حالت هیجانی است.

مریم هم در ادامه گفت: هر کاری می‌کنم به خودم بدهکارم، این بدهی تموم نمی‌شه، همیشه از خودم طلبکارم، چطور می‌تونم این‌قدر دشمن خودم نباشم؟ می‌خواهم انتقام همه دنیا رو از خودم بگیرم. مودی هستم، عین کاری که مامانم و بقیه با من می‌کردند، دارم با خودم می‌کنم، تکرار الگویی که ازش بیزارم... می‌خوام به سمت خودم بدون طلبکاری قدم بردارم.

توافق کردیم که بر روی این موضوع تمرکز کنیم و من خواستم علت اهمیت این خواسته را بدانم اما مسائل به شکلی متفاوت باز شد.

مریم گفت: "دلم می‌خواد از اول شروع کنم. من کلی دفتر دارم که تا یه جایی توش نوشتم و وقتی به خط‌خوردگی رسیده، اون دفتر رو گذاشتم کنار و یکی دیگه برداشتم. رفتاری که همسر سابقم با من می‌کرد. من هنوز دارم همون کار رو تکرار می‌کنم... عادلانه نبود که برای امنیت و نبودن در جایی که نمی‌خواستم باشم، ازدواج کنم. سال‌ها خودم نبودم، می‌خواستم کسی باشم که اون می‌خواد... حالا می‌خوام جبران کنم، گذشته رو جبران کنم."

در میان کلمات مریم تعداد زیادی می‌دانم، شنیده می‌شد. من می‌دانم که این کار باید این‌طور انجام بشه، ریشه اون مسئله رو می‌دونم و ....، توجه مریم رو به این تکرار جلب کردم و این نکته که وقتی می‌دانی انگار آن چیزی که می‌دانی امری ساده است، که البته انجامش نمی‌دهی و او به کشف عمیق‌تری رسید.

مریم: آره! همینه. تنها چیزی که بلدم بگم اینه: خاک تو سرت مریم! وقتی می‌گم می‌دونم یعنی انگار ساده است. وقتی تنش نیست، انگار باید باشه که کاری انجام بدم. در قفس بودن رو بلدم. بلد بودم در آن شرایط پر از بحران نوجوانی و بعد آن زندگی کنم و انتظار داشتم که کافی نباشم چون همیشه این پیام به من داده می‌شد. اما الان که تو قفس نیستم اما دوباره برمی‌گردم. همه‌چیز باید بلافاصله درست شده باشه، همه‌اش دارم خودم رو سرزنش می‌کنم.

من تصویری دیدم و ابراز کردم: فرض کن یه آدم بلند قد، سال‌ها در یک قفس کوتاه و کوچک زندانی شده، حالا از قفس آزاد شده... تو انتظاری داری اون ستون فقرات خمیده، بلافاصله برگرده به حالت عادی خودش؟

مریم سکوت کرد و سپس تأیید کرد که این انتظار را از خودش دارد و ادامه داد: چرا فکر می‌کنم دلم نباید تنگ بشه؟ من اون زندگی رو بلد بودم؟ اونجا حس امنیت داشتم. مطلوبم نبود اما چیزهای زیادی برای من داشت. الان هم خیلی زیر ذره‌بین خودم هستم، چون رها کردن به من حس عدم امنیت می‌ده.

پرسیدم تمایل تو در برخورد با خودت چیه؟

گفت شفقت با خود...

پرسیدم یعنی چی:

مریم سه پایه برای شفقت با خود تعریف کرد: فرصت دادن به خود، همدل بودن با خود و انتظار متناسب و متعادل از خود...

او حس رهایی و سبکی داشت و من اجازه گرفتم که بازخورد جدیدی بدهم. گفتم تو تمایل به رفتن داری اما کجا؟ از خیلی از موقعیت‌های محدودکننده و ناخوشایند خارج شدی، دیگر قفسی نیست، اما من نشنیدم که آینده‌ای که می‌خواهی به سمتش بروی کجاست و گویی ذهن تو چون آن را نمی‌بیند یا ندارد، به قفس امن گذشته برمی‌گردد.

و مریم در سکوتی عمیق فرو رفت و پس از چند لحظه گفت: بله، همین طوره... من نمی‌دونم می‌خوام کجا برم و جالبه که از ابراز نمی‌دونم هراسی ندارم. نمی‌دونم چطور می‌خوام به سمت خودم هم قدم بردارم.

مریم از دست می‌دانم‌های محدودکننده و خفت‌آور رها شده بود و به نمی‌دانم‌های رهایی‌بخش دسترسی پیدا کرد. این جلسه، یکی از جلسات عالی کوچینگی من بود و بخش بزرگی از آن مدیون آماده بودن مراجع برای این تحول بود. نکته جالب این‌که جلسه بعد از اتمام آن تمام نشد! مریم تقریباً شب را نخوابید. آنچه پیش‌تر دراین‌باره خوانده و شنیده بود، دوباره به روز شد، او برایم نوشت که دلتنگی‌هایش سه بخش هستند و به‌وضوح آن‌ها را دید و درک کرد که چرا آن وسط گیر افتاده‌اند، او به من پیام داد که حدود هفده صفحه در حالت نیمه هوشیاری نوشته است (بیشتر بخوانید: چگونه با نوشتن حال خود را تغییر دهیم؟) و برای من نوشت که من زندگیمو واقعاً زیستم، وقتی تلف نکردم، نمی‌خوام برگردم از اول... هیچی کم نیست، همه چی سر جاشه و من باید ببینم الان چه چیزی باید تغییر کنه، من مسافرم!

آیا شما هم در تکرار الگوهای گذشته گیر افتاده‌اید؟

آیا از خودتان انتظار زیادی دارید؟

چه چیزی در این نوشتار برای شما پررنگ و کمک‌کننده است؟

افشین محمد، کوچ زندگی، کوچ مدیران اجرایی


کوچینگتوسعه فردیرهاییتغییر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید