امشب یک پرستار بابا رو، روی تخت به طرز کمی بیرحمانه حموم کرد. این پرستار شخصیت عجیبی داره. هیچ حرفی رو تو دلش نگه نمیداره و انگار از هیچ چیز و هیچکس نمیترسه. به همه گفته که وافور میکشه. و چندبار شده منو دیده و در جواب حالتون چطوره گفته: بدجوری نسخ دو پک وافورم.
من امشب لپتاپم رو برده بودم که کمی کارهای نیمه تموم شرکت رو انجام بدم. ولی خواب اجازه نداد. سرم گیج میرفت. نه میتونم خوب بخوابم نه میتونم کار کنم. صبح هم که حدودای ۹ صبح میرم خونه بیشتر از سه یا چهار ساعت نمیتونم بخوابم. قرار شد که اینبار خواهرم ساعت ۶ صبح بیاد که شاید بتونم بیشتر بخوابم.
امشب بابا حدودای سه تا چهار کمی بیقراری کرد. انگار شنیدم آروم به خودش گفت: «سکته کردم..» هوشیاری بابا ۱۳ از ۱۵ هست. انگار نصفه شبها و صبحها توی خواب و بیدار یه آدم دیگست که هذیون میگه و منو نمیشناسه. و روزها که انگار سکته مغزی ای وجود نداشته و مثل قبل همه چیز اوکیه.