بابا من نمیتونستم اشکهای مامان و آبجی رو تحمل کنم و از تهران فرار کردم اومدم خونه. نیاز به تنهایی داشتم.
نمیدونم الآن تو ICU در چه وضعیتی هستی. اما امروز که مامان احوالت رو از بیمارستان گرفته بود در شرایط پایداری هستی. نه هوشیاریت بدتر شد و نه بهتر.
بابا غم بزرگی بر دلم گذاشتی. تو چه خوب بشی چه زبونم لال، تو منو کشتی :) و به قول جان لنون، تو منو داشتی و من نداشتمت، تو منو ترک کردی و من ترکت نکردم.
بابا با این غم بزرگ، به راحتی میشه عصبانی شد و بد اخلاقی کرد. با یکی تو ترافیک دعوا کرد، درگیر شد و کشت یا مرد. میشه راحت ترین و بی درد ترین راه رو انتخاب کرد و از این زندگی نکبتبار خلاص شد. میشه حتی انتقام حال بدت رو از مسببین گرفت و همه شون رو تیکه و پاره کرد. میشه فکر لطمه زدن فیزیکی به خود بود و پاکتها سیگار، جوینتها گل و... کشید و هر شب بد مستی کرد.
اما بابا میخوام راه سخت تر رو انتخاب کنم و غم بزرگت رو تبدل به یک کار بزرگ کنم. :)