هیچ کتابی
من را
به خواندن
وا نمی دارد
قلم ها را
به دیوار آویخته ام
و چراغ اتاق
سال هاست
که روشن نشده است
روی میز مطالعه
به جای کاغد و خودکار
شعمدانی ها را گذاشته ام
میخواهم ساعت ها
از پنجره
به حیاط نگاه کنم
جایی که روزی تو آنجا نشسته بودی
و با من چای می خوردی
بعد چشمانم را می بندم
تصور می کنم هنوز هم آنجایی
با همان پیراهنی که عطرش
همه گل های باغچه را
مست می کرد
انگار بهشت
اینجا بود
و من در انتهای جهان
به آسودگی خود
خوشنود بودم...
فروردین99
علی دادخواه