رضا سجادی/ دانشجوی دورهی کارشناسی رشتهی مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف
در این مقاله در وهلهی اول سیر تحولات فلسفهی اروپا از لحاظ نگاه آن به معنویت و جهان غیرمادی مورد بررسی قرار گرفته است. همچنین به طور موازی به بیان آنچه که اندیشمندان مسلمان ایرانی در طول تاریخ به آن باور داشتند پرداخته شده است و با بیان مقایسهای آیندهی این تفکرات بررسی شده است.
با تقریب خوبی میتوان نقطهی شروع فلسفهی شیعی را با تشکیل سلسهی صفوی یکسان دانست. صفویان اولین حکومت شیعه در ایران بودند و با توجه به وجود ابرقدرتی مانند دولت عثمانی که مشروعیت خود را از خلافت اسلامی گرفته بود، این سلسله نیز به دنبال مشروعیتی برای حکمرانی خود بود تا بتواند با دولت عثمانی مقابله کند. از این رو این دولت از یک طرف اقدام به تعامل و دوستی با حکومتهای غربی کرد که میتوان آن را مبدأ ورود اندیشهی غرب به ایران دانست و از طرف دیگر مذهب را در راستای اثبات حقانیت خود به کار برد و در این راه از علمای دین استفاده کرد لذا مهاجرت برخی علمای جبلعامل لبنان به ایران را بدین منظور تشویق و تسهیل کرد. به طوری که نگاهی جدید به تشیع را در مردم ایجاد کرد و جامعهی اکثریت اهل سنت ایران را به هر حربه به اقلیت رساند. در این دوره معدودی از فقیهان برای ایفای نقش نایب امام غایب تلاش نمودند که به آنها قدرتی حتی بالاتر از پادشاه میداد، تلاشی که چهارصد سال بعد به تحقق پیوست.
مهمترین فلاسفهی اسلامی پیش از صفویان ابنسینا و شهابالدین سهرودی بودند که هرکدام تأثیر به سزایی در تفکرات فلاسفهی بعدی خود داشتند که پس از آنها اقدام به گسترش مکتبهای این دو تن کردهاند. در مواردی دیده میشود که سهروردی به شدت بر ابنسینا میتازد و بر آن ایراد وارد میکند که چرا اظهار داشته که در هر شی موجود، وجود، امری حقیقی است و ذات، امری اعتباری و برای تحقق محتاج وجود است. در حالی که طبق حکمت اشراق که مکتب فلسفی اوست، ذات، امری حقیقی است و وجود، امری اعتباری. ملاصدرا نیز که بعدها و در دورهی صفویان میزیست بر عقیدهی ابنسینا بود. این موضوع به خلاصه در ادامه بررسی شده است. نکتهای که قابل توجه است متهمشدن این فیلسوفان به ارتداد از دین است که بیشباهت به سرانجام سقراط نیست.
افلاطون به این نتیجه رسیده بود که در ورای جهان مادی باید حقیقتی نهان باشد، این حقیقت را «عالم مُثُل» نامید. او معتقد بود در این عالم، در پشت هر پدیدهای الگویی جاودان و تغییرناپذیر وجود دارد. ارسطو که خود شاگرد افلاطون بود تا حدی با استاد خود موافق بود، به نظر او آنچه را که افلاطون مثل میخواند و آن را ورای جهان طبیعی میدانست نادرست است و همه چیز در محدودهی ادراک و حواس ماست که آن را صورت هر چیز خواند. به عبارت دیگر افلاطون معتقد بود که برای هر وجودی یک قالب ازپیشتعیینشده وجود داشته است؛ اما ارسطو معتقد بود که قالبی تغییرناپذیر وجود نداشته است و آن چیزی که باعث تمایز میان موجوات میشود ناشی از تجربهای است که ما توسط ادراک و احساسات خود به دست آوردهایم؛ از این روست که یک کودک در ابتدا یک اسب را نمیشناسد ولی بزرگتر که میشود ویژگیهایی از آن را درک میکند که میداند اسبها چگونهاند. نظریهی مُثُل افلاطون با مکتب اشراقی سهروردی تا حدی زیادی شباهت دارد زیرا که او معتقد به یک ذات جاودان در ورای جهان طبیعی است که هرچیز وجود خود را از آن میگیرد و به نوعی تقلید سهروردی را از افلاطون نشان میدهد. از طرف دیگر ملاصدرا که وجود را مقدم بر ذات میدانست با ارسطویی که برای همه چیز یک جوهر ثابت قائل بود و تفاوت را در «صورت» میدانست، همعقیده بود. به طور شفافتر ملاصدرا معتقد به یک اصل مشترک برای همهی پدیدههای جهان بود که آن را وجود میخواند و ویژگیهای هر یک از این پدیدهها را ناشی از تفاوت در ذات میدانست که همان «صورت» ارسطو میباشد.
اگر هر انسانی این اجازه را به خود بدهد که فارغ از هرگونه تعصب ناشی از تأثرات و عقاید قبلی خود آزادانه بیندیشد به احتمال زیاد به آن چیزی میرسد که فردی در آن سوی این کرهی خاکی سالها پیش به آن رسیده است یا در آیندهای دور به آن خواهد رسید.
میتوان از این شباهت مشهود میان بزرگان فلسفهی ایران و فلاسفهی یونانی این را دریافت کرد که فلسفه علمی بسیار بنیادی است که دراصول معینی برای همه ثابت است به طوری که اگر هر انسانی این اجازه را به خود بدهد که فارغ از هرگونه تعصب ناشی از تأثرات و عقاید قبلی خود آزادانه بیندیشد به احتمال زیاد به آن چیزی میرسد که فردی در آن سوی این کرهی خاکی سالها پیش به آن رسیده است یا در آیندهای دور به آن خواهد رسید. حتی آنجایی که پای دین و سیاست میآید و قرار است به دلایلی محکم مشروعیت حکومت و یا حقانیت یک دین را به اثبات رساند از فلسفهای استفاده میکنیم که برای دیگر سیاستها و مذاهب دیگر نیز مشترک است. حال ممکن است که اساس استدلالهایمان در تضاد با یکدیگر باشند، اما برای اثبات آن از فلسفه استفاده میکنیم که بسیار شبیه به آنچه پیشینیان یا هم عصرانمان به آن رسیدهاند، میباشد. باید دقت شود که دربسیاری از موارد فلاسفه از اصول ایجادشده توسط پیشینیان خود استفاده میکنند که این خود دلیلی بر این شباهت است.
در اینجا لازم است نگاه کوتاهی به تحولات اروپا داشته باشیم. اروپا پس از دوران تاریک قرون وسطا و با آغاز رنسانس در قرن پانزدهم و شانزدهم به دوران بلوغ خود رسید. در این دوران حیات مذهبی رابطهی مستقلتری با دین پیدا کرد. اکنون افراد بسیاری براین نکته تأکید داشتند که از راه تعقل نمیتوان به خدا نزدیک شد، زیرا خدا از هر حیث ناشناختنی است. بعد از یک دوران تاریک که همه جنبههای حیات از دید الهی بررسی میشد، دورهای پدید آمد که در آن همه چیز حول انسان میگشت. خدا در سراسر قرون وسطا همواره سرآغاز همه چیز بود، انسانگرایان رنسانس بشر را نقطهی آغاز کار خود قرار دادند. پس از رنسانس، اروپا وارد عصر دیگری میشود که «باروک» نامیده میشود. عمدهترین تفاوت رنسانس و باروک در این نکته است که رنسانس انسان را به شکل موجودی ابدی و کامل میبیند که زمان بر او تأثیری ندارد. در حالی که منتقدان بیشتر از هرچیز بر عنصر حرکت و عدم ثبات در باروک تکیه کردهاند. حال به اختصار به بررسی نظرات برخی از این فلاسفهی بزرگ این سدهها در ارتباط با وجود خدا نظیر دکارت، اسپینوزا، لاک، هیوم، بارکلی و کانت میپردازیم:
دکارت فیلسوف قرن هفدهم را میتوان نخستین نظامسازِ بااهمیت فلسفه برشمرد. او معتقد بود که به آنچه حواس انسان ارائه میدهند نمیتوان اطمینان کامل داشت، بلکه تنها از راه عقل است که شناخت حقیقی و یقینآور صورت میگیرد. او برای پیشبرد فلسفهی خود به شکاکیت روی آورد اما نه به صورتی که بپذیرد انسان هیچ نمیداند. این روش را که شک دکارتی مینامند، تأثیرات زیادی در تاریخ و اندیشهی غرب ایفا نمود و به ویژه در نوع نگرش فلاسفه و نیز تحول در رنسانس مؤثر بود. اندیشهی دکارت مورد انتقاد اندیشمندان اسلامی معاصر همچون مرتضی مطهری قرار گرفت. با این حال او منکر خدا نبود و و با عقبنشینی از منطق عقلی خود وجود خدا را اثبات میکند.
خدا برای اسپینوزا، خدایی آنجهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریده است. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر هماننداند. لاک ذهن انسان را به تخته سیاهی تشبیه میکند که هنگام تولد هیچ چیزی بر روی آن نوشته نشده است، لذا هر گونه شناختی که ما نسبت به اطراف خود داریم ناشی از تجربه است. در عین حال او به اندیشهی حق طبیعی باور داشت و توانایی وجود خدا را ذاتی عقل انسان میدانست. هیوم همچون لاک یک تجربهگرا بود. او باور داشت هرگونه صفتی که برای خدا در نظر بگیریم ناشی از تأثراتی است که ما در طول زندگی به دست آوردهایم و غلط است. او نه معتقد به وجود خدا بود و نه آن را انکار میکرد، به عبارتی او «لاأدری» بود. بارکلی معتقد به نوعی روح بود و معتقد بود که تصورات ما علتی در ورای خودآگاهی ما دارد و این علت مادی نیست. او معتقد بود هرچیزی که ما حس میکنیم اثری از قدرت خداست. کانت برهانهایی را که توسط عقل و یا تجربه برای اثبات خدا استفاده شود رد کرد. او معتقد بود عقل بالسویه میتواند مدعی وجود یا منکر وجود خدا بشود. به عقیده او خدا را باید به عنوان یک فرض انگاشت. به عبارتی باید به خدا ایمان داشت و این قابل اثبات نیست [1].
از بررسی گذرایی بر این نظرات میتوان دریافت که بنابر دلایلی اکثریت فیلسوفان این دورهها از اینکه به طور مستقیم وجود خدا را رد کنند ابا داشتهاند، هرچند ابراز همین عقاید به ظاهر محافظهکارانه مانع آن نشد که کلیسا به آنها ایراد وارد کند. از نظر کلیسای کاتولیک هر آنچه که برخلاف عقاید ثابت ازپیشتعیینشدهی آنها باشد غلط بود، در حالی که بسیاری بر این باور بودند که این عقاید صرفا بر قدرت کلیسا میافزاید و با کلام اصلی مسیح اختلاف دارد، لذا جنبشهایی علیه کلیسا ایجاد شد که نهایتا به تأسیس مذهب پروتستان منجر شد. پروتستانیسم از قدرت پاپ و کشیشها کاست و مانع سلطهی بیچون و چرای کلیسا بر مردم شد.
انسان به عنوان یک موجود که قادر به تفکر است توانست با اتکا بر آزادی و در چارچوب اختیارتش و اخلاقی که اساس آن در نظر کانت بر پایهی همزیستی و بهبودی متقابل بود و نه دین به آنچنان سطحی از پیشرفت برسد که در تاریخ بشر بیسابقه بود.
پروتستانها معتقدند که تمامی مؤمنان کشیش هستند و میتوانند کتاب مقدس را بخوانند و تفسیر کنند، همچنین به عقیدهی آنها رحمت الهی از طریق ایمان و نه از طریق اعمال توجیه میشود. در حالی که پیروان کلیسای کاتولیک روم از تعالیم کلیسای خود پیروی میکنند و در عبادت نیز از طریق توسل به مریم عذرا و قدیسان به راز و نیاز با مسیح میپردازند. شاید بتوان این تغییر نگرش را شروعی بر تغییراتی به مراتب سنگینتر دانست که نهایتا منجر به پدیدآمدن اشخاصی مانند فروید شد که اساسا با دین مخالف بودند و آن را مستقیما عامل عقبماندگی بشریت میدانستند. در نظر فروید دین که همان باور به یک توهم در ذهن انسان است، مانع رشد فکری و تفکر انتقادی میشود. با گسترش روشنگری در اروپا دانش گسترش یافت به طوری که در بازهی بسیار کوتاهی تولید دانش و خرد به چندین برابر خود رسید که شروع آن در علم با سکولارکردن آن توسط گالیله و در فلسفه با دکارت یا اسپینوزا بود.
مقایسهی آنچه که از بعد از صفویان در ایران به وقوع پیوست با تحولات اروپا ما را به آن میدارد که دنبالهی تاریخ ایران را در گذشتهی اروپا و مسیری که در حدود چهارصد سال پیش در اروپا به جریان افتاد و این قاره را به این سطح از فناوری و قدرت رسانید، بجوییم. انسان به عنوان یک موجود که قادر به تفکر است توانست با اتکا بر آزادی و در چارچوب اختیاراتش و اخلاقی که اساس آن در نظر کانت بر پایهی همزیستی و بهبودی متقابل بود و نه دین به آنچنان سطحی از پیشرفت برسد که در تاریخ بشر بیسابقه بود. این نگاه به انسان در نظر بسیاری از علمای دین امروز غلط است و خلاف تفاسیر آنان از قرآن میباشد. آنچه که عالمان دین به عنوان عامل رستگاری بشریت میدانند و هدف زندگی میشناسند که شاید خود اساسیترین پرسشهای فلسفی باشند، همه در دین آمده است. تبیین احکام شرع باید توسط مفسران خبره صورت بگیرد و مردم عادی قادر به انجام چنین کاری نیستند. این تخصیص از جهاتی شبیه به باور کلیسای کاتولیک است، گویی به نظر میرسد آنچه که از صفویان شروع شد و تا به امروز ادامه پیدا کرده است و شاکلهی اصلی عقاید مردم را تا به امروز تشکیل داده است؛ بسیار شبیه به تحولات آن دوران اروپاست. به طور دقیقتر شاید بتوان گفت تا پیش از مشروطه ایران در قرون وسطا خود به سر میبرد و بعد از آن در تکاپویی برای رهایی از این دوران خود افتاد هر چند این چنین تکاپویی را در فلاسفهای مانند ملاصدرا نیز میبینیم. بیمورد نبود که او به خود اجازهی آن را میدهد که با عالمان روزگار خود مخالفت کند و دین را در دریچهای که خود میبیند تفسیر کند. به نوعی او انسان را مرکزیت قرار میدهد و به وجودی ثابت و یکتا در ورای همه چیز میرسد. از دریچهای دیگر شاید بتوان علامه طباطبایی را دکارت شیعه معرفی کرد زیرا که او اولین کسی بود که اصول و روشی معین برای پیشبرد افکار فلسفی خود تبیین کرد که مورد توجه اندیشمندان پس از خود قرار گرفت و به همراه تشریحی از مرتضی مطهری در کتابی تحت عنوان «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به چاپ رسید.
فلاسفهی امروز ایران یا پیرو فلسفهی غرب رفتهاند یا عالمان دینی محافظهکاری هستند که از فلسفه برای بیان حقانیت دین استفاده میکنند. آنها برای بیان برهانهای خود از عقل پیروی میکنند و لذا میتوان گفت تا حدی خردگرا هستند. بیشتر برهانهای موجود برای اثبات خدا از این اصل فلسفی استفاده میکنند که دور در فلسفه باطل است و با استفاده از علیت خدا را اثبات میکنند که این روشها بسیار شبیه به اصول فلاسفهی اروپا در دوران رنسانس و حتی پیشتر از آن است. اینکه آیا در ادامه سیر فلسفی در ایران شاهد آنچه در اروپا رخ داد باشیم یا نه مشخص نیست ولی با توجه به این نکته که تاریخ در حال تکرار است، این اتفاق بعید نمیباشد.
مراجع:
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.