علی مظفری/ فارغالتحصیل رشتهی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
آفتابِ روز چهارشنبه، هیجده دیماه 1398طلوع نکرد، این بار شعلههای در آتش سوختنِ مسافران پروازی ابدی، از زمین بر آسمان نور میپاشید... .
نتوانستم ادامه دهم، از نخستین لحظهای که برای نوشتن این متن قلم به دست گرفتم، صدایی در درونم، مرا با پرسشهایش به بند کشید. هر سؤالی که میپرسید و من ناتوان از پاسخگفتنش بودم، پتکی بر سرم بود که شیرهی جانم را میکشید. میپرسید که تو، چه میفهمی از بربادرفتن آرزوهایی که جان شریف آدمی برایش میتپید؟ تو، چه میفهمی از سوختن عکس عشاقِ آواره از دیاری که قرار بود قهقههی مستانهشان گوش عالم را کر کند؟ تو، چه میفهمی از غرقِ در خاکشدن کفشهای دخترکی خردسال که حتما زمانی که خریده بودشان چنان از آنها مراقب میکرد که گردی هم بر آنها ننشیند؟ تو چه میفهمی از حال درختی که کلاه کودکی معصوم بر شاخهاش جا خوش کرده است و آن درخت دیگر رغبت نمیکند به شکوفهدادن؟ تو چه میفهمی از روز و شب در لابهلای سطور زمخت کتابها به دنبال امید و آرزو گشتن و درست در آنی که فکر میکنی، امید به پیشوازت آمده است، چهره در نقاب خاک کشیدن؟
او راست میگفت، من نمیفهمم و نادانیام به اینها محدود نیست. من حتی نمیفهمم حال پدر داغدیدهای را که بعد از تعویقی طولانیمدت و البته ننگین، به مراسم یادبود فرزندش دعوت میشود تا گوش فرا دهد به سخنانی از رئیس دانشگاه که درد دلش را بیان نمیکند یا همراهی کند با دلنوشتهای که محض خالینبودن عریضهی معاونت عریض و طویل امور فرهنگی و اجتماعی دانشگاه، جز اینکه بر داغ این پدر بیفزاید و طاقتش را به پایان برد، تحفهای ندارد. من نمیفهمم تحتفشاربودن پدری را برای تشکرکردن از قاتلان فرزندش. من نمیفهمم چگونه صدای دادخواهی پدری در مسجد، که خانهی خداست، جا میماند و پیشتر نمیرود که مبادا به گوشهی قبای کسی برخورَد. حال که این همه چیز را نمیفهمم همدردیِ چون منی، بر درد افزودن است، پس این سوگنامه، نانوشته میماند تا زمانی که از رنجی بکاهد.
درسوگ نشستن و از سوگ گفتن و نوشتن، باید مایهی تسلی خاطر بازماندگان باشد؛ حال آنکه به سوگ نشستن بازماندگان این عزیزان نیز غریبانه بود. غریبانه بود چون که فریاد تظلم را، مشت خونبار خفقان پاسخ داد، چرا که خسانی قلم در سوگواری فرسوند که وجودشان، خود، آینهی درد است، چرا که مادران و پدران این ناکامان، یا مهر خموشی بر لب داشتند، یا ناچار بودند از مجیزگویی مسببان فاجعه. دادِ در دل مانده بسیار است، بر ماست که این داد و یاد ازدسترفتگان را در دل خود پاسداری کنیم، مبادا که گذر بیرحم روزگاران، گرد کهنگی بر آن پاشد، که فراموشی ظلم و ظالم، کم ندارد از در سیاههی لشکر ظالم بودن. به انتظار روزی خواهیم نشست که ظلم و ظالم را سرنوشت حتمی فرارسد. بدین امید که بتوانیم پاسداری شایستهای از امیدهای در خاک آرمیده، به عمل آریم.
پاورقیها:
۱- برشی است از شعر «باور» سیاوش کسرایی
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.