ماه‌نامه‌ی دانشجویی «داد»
ماه‌نامه‌ی دانشجویی «داد»
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

داستان/ خون جهنده (6)

محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف

هشتم: هفته‌ی جهنم

یک هفته بیش‌تر طول نکشید. آن روز اگر آن چند تن، نمی‌آمدند در میدان، بهت زده نمی‌نشستند به تماشای خیال پررنگ چیزی که چند دقیقه پیش دیده‌‌اند، شاید این‌طور نمی‌شد. آن‌ها هراسان از آن‌جا رد می‌شدند، می‌خواستند سریع‌تر دور شوند، اما آن نور را بالای دخمه دیدند. نگاه دختر عریان را با چشم‌هایشان می‌بلعیدند. نگاه پر از ترس و غم او را. تن درخشانش را میان دست‌های خونیِ پشمالو. و آن صورت سرخ سراسر خشم، چشم‌های دریده را می‌دیدند. و نمی‌توانستند بفهمند چه دارد به روزشان می‌آید. آن آشوب بی‌اندازه، گرمای سوزناک بی‌سابقه‌ای که تنشان را درنوردید. میراث ابدی اندوه و تشویش را، انگار یک‌جا متحمل شدند. گریه‌ها می‌‌بایست می‌کردند بر آن‌چه می‌دیدند. بر خونی که نمی‌خواستند فواره‌اش را به چشم ببینند. برای آن ناله‌های معصومانه و فریادهای درد. فاجعه را بی‌اختیار تا آخر نگریستند و نعش بی‌سر دختر عریان، از بام دخمه فروغلتید و به خاک افتاد. تن کماکان درخشان ولی بی‌جان بود. و رگ‌های بریده معصومیتی تحمل‌ناپذیر داشتند. آن‌ها نگاه برگرفتند. با قدم‌های سست خود را به میدان رساندند، نشستند و خیره، هیچ نمی‌گفتند. تنها تنفس ضعیفی از بینی، چشم‌هایی خیس و لب‌هایی که گه‌گاه می‌لرزیدند. تا شبانگاه نشستند و بعد به خانه بردندشان و در بستر خوابانیدند. به نیمه‌شب نرسیده، همه مرده بودند. آسوده مرده بودند، از حالت چهره‌شان پس از مرگ، می‌شد فهمید. صورت‌هایی که از ترسی عظیم عبور کرده‌اند. ارواح آن‌قدر رنج کشیده‌اند، که از رفتن خشنودند. صورت‌هایی به معصومیت صورت کودکان، صورت کودکان در ترس. کودکانی که پناه می‌جستند و تماماً در وحشت فرو رفتند و در تاریکی تقلا کردند. از آن روز که هفت روز جهنم آغاز شد. سحر بود که چند نفری به گرمابه رفتند. سکوت توی دالان‌هاش می‌لغزد و تصویرها در آب موج برمی‌دارند. بخار از تن سنگ‌ها برمی‌خیزد و آن‌ها به شست و شو مشغول می‌شوند. یکیشان پسربچه‌ایست که به سقف نگاه می‌گند و چند عنکبوت بزرگ می‌بیند. مورمورش می‌شود و پدر، آب داغ را رویش خالی می‌کند. تن کوچکش سرخ می‌شود. چند ساعت پیش، شغال‌های زیادی از کوه‌ها به شهر آمده‌اند. در کوچه‌ها راه می‌روند و روی بام‌ها نشسته‌اند. با چهره‌های غریبشان به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و کنار گردوی ده‌هزارساله زوزه می‌کشند. رعد آسمان را روشن می‌کند و آن‌ها زیر باران در هم می‌آمیزند. آوازهایشان، آواز غریب رنج و شهوت است. آوازهایشان همه‌جا را پر می‌کند. شغال‌ها همه‌ جای شهر جاری می‌شوند. اول صدای خنده‌ی ‌چندشناکی از انتهای راهرو آمد. پسربچه شنیدش. چشم‌هایش گرد شدند. خنده که تکرار شد نگاه پدرش به انتهای راهرو چرخید. صدای نفس‌نفس اضافه شد، و صدای تیغ‌هایی که به هم ساییده می‌شوند. یکیشان گفت خزینه را نگاه کنید. خزینه خون شده بود. صدای جیغ گوش‌خراشی آمد و سایه‌ای تمام دیوارها را پوشاند. و آن‌ها آمدند. بسم‌الله. آن‌ها با تن سرخ و چشم‌های سرخ‌تر. و شاخ بزی که بر سرشان روییده بود و موهای تو در تویی که بر گرده‌شان روییده بود. یکیشان تمام پاهاش زخم بود و از دهان یکی خونابه شره می‌کرد. ناخن‌های بلند و تیزشان را در هوا می‌جنباندند و دشنه‌های دسته استخوانی را در دست‌ها می‌فشردند. می‌دویدند و سم‌های نمدپیچشان را به زمین می‌کوبیدند. سیال عبور می‌کردند. تمام تنشان را نمی‌توانستی یک‌جا ببینی. چشم‌های سرخ می‌دیدی، موهای درهم پیچنده و برق خنجرها که به خط خون ختم می‌شد. گرمابه که ساکت ‌شد، همه‌جا سرخ بود و تکه‌تکه‌های گوشت و پوست زمین را پوشانیده بودند. تن‌های مثله‌شده از هم قابل تشخیص نبودند. حسن‌‌دیوانه اول دیدشان. خورشید که درآمد همه فهمیده بودند. از حوالی ظهر جوان‌مرگی آغاز شد. دختران و پسران جوان می‌افتادند، سیاه می‌شدند و می‌مردند. جوان‌مرگی مثل سیل تمام شهر را گرفت. پشته‌ی مرده‌ی جوان‌ها را در میدان روی هم جمع می‌کردند. مادرهایشان چنگ به صورت می‌کشیدند و پیرها زیر لب ورد می‌خواندند. وردهایشان دودی بود که از آتش برمی‌خیزد. دودی که بالا می‌رفت و محو می‌شد. اتاقم لبریز آدم بود. در حیاط هم بودند، حتی پشت در. مردان که بوی عرق و تنباکو می‌دادند، و زنان نگران دعا به لب. مادرهایی که دخترها و پسران لرزانشان را در آغوش می‌فشردند و من که تند تند دعا می‌نوشتم و تحویلشان می‌دادم. دعا می‌نوشتم و می‌ترسیدم. من هم جوان بودم. قد خمیده‌ و پوست چروک‌خورده‌ام به کنار، من هم جوان بودم. هم‌سن و سال آن‌ها. می‌ترسیدم و دعا می‌نوشتم. و دعاها بی‌اثر بودند. آن‌ها می افتادند و سیاه می‌شدند. هر چنددقیقه یک‌بار شیونی برمی‌خاست و لعنت بود که نثار من می‌شد. پشته پشته مرده از در خانه بیرون می‌بردند و آغامحمدخان مثل کودکی ذوق‌زده نشسته بود و نگاه می‌کرد. هر شیون به معنای یک مرگ بود، و بعد از هر شیون آغامحمدخان از شهوت می‌لرزید و گلوش ناخوداگاه خرخر می‌کرد. خبر بی‌اثر بودن دعاها در شهر پیچید. دیگر کسی نیامد. به خانه‌ سنگ پرت می‌کردند و صدای لعنت فرستادنشان از دیوارها می‌آمد. خجالت‌زده بودم و می‌ترسیدم. ساکت نشسته‌بودم به انتظار مرگ. چندباری سنگینی بی‌اندازه‌ای در سرم احساس کردم. چشم‌هام سیاهی رفتند و با دهان کف کرده اشهد خواندم، اما مرگی در کار نبود. شب هفتم، تمامی جوان‌های شهر مرده بودند. پدران و مادرانشان به هزارساله‌ها می‌مانستند. صورت‌های رنج کشیده‌شان چروک خورده بود و استخوان‌های پوکشان صدا می‌داد. قدخمیده و سپیدموی شده بودند. من بودم و پیرمردها و پیرزن‌ها. من جسته بودم از مرگ، پس من هم پیر بودم شاید. من جسته بودم از مرگ، شاید پیش از این مرده بودم. مرده بودم و با اشباح پیر تنها مانده بودم. آغامحمدخان این‌ها را توی ذهنم فریاد می‌زد.

برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام دوهفته‌نامه‌ی دانشجویی «داد» کلیک کنید.

دخمهارواحاشباحآقامحمدخانعریان
نخستین گام، آگاهیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید