نیکی محمودزاده/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
«یادداشت زیر، نگرشی است به جهان شعرهای «دکتر رضا براهنی»، از دریچهی تجربهی زیستهی شاعر و گفتگوی درونیِ نگارنده با شاعر.»
ظهیرالدّولهای شده بود. انگار هر قدمی که برمیداشتی، نجواهای کشداری آرام در آغوشت میگرفتند و زیر پوستت میخزیدند، صداها کش میآمدند و کش میآمدند و کشــ ... .
و هر حرف در گوشات هزاران بار تکرار میشد؛
«تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در اینجا نوشتهام»
تکرار میشد امّا تو به یاد نمیآوردی که:
«من آن جهنّمام که شما رنجهایش را در خوابهایتان تکرار میکنید.»
چرا هیچچیز یادت نمیآمد؟ نکند همهی تمامکردنیها را تمام کردهای و
حال به سراغ تمامنکردنیها رفتهای تا تمامشان کنی؟
یادت نیست؟ همیشه از تمام کردنِ تمامنکردنیها واهمه داشتی. میگفتی
پس چه بماند برای نگهداشتن، برای چنگزدن، برای گرهزدن به امامزادهای،
درخت مقدّسی، جایی؟
چرا هیچچیز یادت نیست؟ چرا بیحافظه شدهای؟
خاطرهات مخدوش شده یا اینکه پونز نوکتیزی شده و ته کفشم، ته
قدمهایم، ته وجودم و ته جانم فرو میرود؟... آخ...».
آنوقت خاطراتت خون میشوند و گرم و لزج و نبضدار فوران میکنند و انگار همهی شهر خفهخونِ ناحق گرفتهباشند و نتوانند بگویند:
«سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفشِ آسمان، چه زیبا، چه بهتانگیز، قیقاج چشمهایت را میشست».
اشکالی ندارد. یادت نمیآید. همیشه میترسیدم فراموشی بگیری و آرامتر از همیشه شوی. آنقدر آرام که کلماتی که از دهنم خارج میشوند، هزار سال طول بکشد تا به گوشهایت برسند. ترسیدم، ولی هرقدر بترسی، فایده ندارد. فراموشی منتظر ترسیدن ما نمیشود تا دلش بسوزد و راهش را بکشد و برود.
یادت نمیآید چقدر و چند برایت تکرار کردم:
«اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا بهسوی آینده رفتی و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟»
یادت نمیآید چه کردهای با خودت. یادت نمیآید چه کردهای با من. یادت نمیآید کدامین وقت شیداییِ خجستهات ربودهشد. یادت نمیآید کِی قلم به دست گرفتی و قلم را بر روی صفحهی سفید گریاندی:
«اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آبهای هزاران خلیجِ دور
پیغمبری که خواب ندارد»
بیحافظه شدهای دیگر؛ وگرنه ازت میپرسیدم که وقتی این را نوشتی، دوزخ
را تجربه کرده بودی یا نه؟
تو یادت نمیآید که:
«یک سوزش مکرّر پنهانی همواره با من است.»
تو یادت نمیآید امّا هنوز هم شبها که نمیتوانم بخوابم و از این پهلو به آن پهلو میغلتم و دهانم- از هجوم خاطراتی که باید راهشان را به سوی اشک چشمانم پیش میبردند امّا نمیدانم چرا سراغ لبهایم آمدهاند تا دهانم را تلخ و خشک کنند- مزهی زهر میدهد، آسمان را نگاه میکنم و میبینم که «ستارهای در آسمانِ زمینِ ما نیست که نیفتاده باشد... .» و دعا میکنم کاش چشمهای سرخام را به یاد آوری یا حداقل نجواهای «قسم به چشمهای سرخات فلانی عزیزم» را بشنوی که هرشب و هرشب به سویِ تو میآیند. به سوی تو میآیند.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.