محمد مهدی حداد/ دبیر مطالعات اندیشه/ دانشجوی دورهی کارشناسیرشتهی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
زندهیاد مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی، چند روز قبل از مرگش، با فاصلهی چند روز دو نوشته را در توییترش منتشر کرد:
«آقا به پیر به پیغمبر زندگی جز به خنده و خوشیاش ارزش نداره.
بخندی و بخندونی
مرگو که دیدی اون موقع میفهمی دیره
بیشتر بخندون، بیشتر بخند، خوش باش و سعی کن تو خوشی بقیه سهیم شی
بهترین حسه و داشته آدم همینه
نصیحت نمیکنم تجربهام رو میگم
#خدایاشکرت»
«الله الله الله
عشق عشق عشق
تو هفته قبل دو بار کد ۹۹ ( نیاز به کمک برای احیای قلبی) خوردم
عجالتاً به رفقای جان که دعاشون زیر سایهی حضرت نور، ما رو از کد کشید بیرون جونسختتر شدم
حالم خوب نیستا
میشه انشاالله
ده برابر شوق زندگی دارم
به رفیقام نگم به کی بگم؟»
عجیب است که بسیاری از انسانها در مواجهه با مرگ ارزش زندگی را میفهمند و شور بیشتری برای آن پیدا میکنند. اروین یالوم، روانپزشک معاصر که سالها با بیماران سرطانی نزدیک به مرگ درارتباط بوده نیز بیان میکند که بسیاری از آنها در مواجهه با مرگ پژمرده نمیشوند، بلکه تغییراتی میکنند که باعث رشد شخصیتشان میشود. آنها معمولاً در اولویتهای زندگی خود تجدید نظر میکنند و موضوعات روزمره را ناچیز میشمرند. از داشتههای خود، مانند کسانی که دوستشان دارند، لذت میبرند. از زیباییهای زندگی مانند طبیعت و تغییر فصول، شعر و موسیقی شادمان میشوند؛ شادمانیای که مدتها بود آن را از یاد برده بودند. به بیان دیگر، نزدیکی به مرگ روان رنجور را درمان میکند، اما بسیار دیر، هنگامی که زمان چندانی تا خط پایان نمانده و برای بهتر زندگیکردن کمی دیر است.
دوری مردم زمانهی ما از مرگ
یکی از اتفاقات این دورهی تاریخی، جدایی همگانی ما از مرگ است. در گذشته مرگ محتملتر و نزدیکتر بود و در زندگی مردم قابل حستر مینمود. آمار بالای مرگومیر کودکان و زنان در هنگام زایمان و نبود بهداشت و... تعداد مرگها را زیادتر میکرد، آن هم در جایی متفاوت، در کنار خانواده و در بستر، و نه در بیمارستان و جدای از تمام آشنایان. گورستانها نیز درنزدیکی محلههای زندگی قرار داشتند و مردم همواره با مرگ مأنوس بودند. این حقیقت که همه روزی میمیریم در گذشته ملموستر بود و مردم آگاهی دائم و بیشتر از آن داشتند. کمتر شدن ارتباط با مرگ باعث شده است امروزه گاهی به گونهای زندگی کنیم که انگار همیشه زنده خواهیم ماند. مرگ در جامعهی ما گویا به یک تابو تبدیل شده که کسی نمیخواهد از آن حرف بزند، و این ناشناختگی آن را ترسناکتر نیز کرده است. اولین کسی که این گزاره را مطرح کرد «بکر» روانشناس وجودگرای قرن بیستم بود. به نظر او آشنایی همه و مخصوصاً کودکان با مرگ و آگاهی از حقایق مربوط به آن، آنها را در کنارآمدن با ترس از مرگ تواناتر میکند. او در کتابش به نام «انکار مرگ»، پیشنهاداتی برای بهترشدن برخورد ما انسانها با مرگ مطرح کرد که خلاصهی آن را میتوان چنین بیان کرد که «همه باید از مرگ آگاه باشند و آگاهی و حضور آن در جامعه افزایش یابد.» بسیاری نظر او را پذیرفتند و پژوهشهای تجربی و نظرات دیگر روانشناسان نیز نظرات او را تأیید میکند.
سه حقیقت دربارهی مرگ
سه حقیقت دربارهی مرگ را نباید فراموش کنیم؛ مرگ پیشبینیناپذیر است، بدین معنا که برای عموم افراد بدون داشتن انتظار رخ میدهد و حتی اگر بعد از به وجودآمدن عاملش پیشبینیپذیر شود، عامل و زمان بروز آن قابل پیشبینی نیست؛ برای مثال اگر مرگ کسی بر اثر بیماری قابل پیشبینی باشد، بروز آن بیماری معمولاً قابل پیشبینی نیست. حقیقت دوم اجتنابناپذیری است، یعنی اگر عواملی فرد را به سمت مرگ سوق دهند، راهی برای فرار از مرگ نیست و مرگ او حتمی است. حقیقت سوم حتمی بودن مرگ است، هیچ آب حیاتی وجود ندارد و همهی ما در نهایت خواهیم مرد. توجه به این سه حقیقت بر زندگی اثری قابل توجه میگذارد. بسیاری از غمهای تحمل ناپذیر که به واسطهی مسائل مربوط به مرگ به افراد تحمیل میشود ناشی از نادیدهگرفتن این سه حقیقت است. کسی که به این سه حقیقت باور داشته باشد میداند که همواره ممکن است نزدیکان و عزیزانش فوت کنند و شنیدن خبر مرگ برایش غیرمنتظره نیست. میداند از مرگ گریزی نیست، بنابراین در مواجهه با از دست دادن عزیزانش بهت زده نمیشود و تاب تحمل آن را دارد چرا که میدانسته واقعیت دنیا اینگونه است.
آنچه دربارهی مرگ ترسناکتر است ازدسترفتن آینده نیست، بلکه از دسترفتن گذشته است؛ در واقع عمل فراموشی شکلی از مرگ است که پیوسته در دل زندگی حضور دارد.
ترس از مرگ
ترس از مرگ وتفکر دربارهی آن هزاران سال است که ذهن بشر را مشغول خود کرده است. اپیکور، فیلسوف برجستهی یونان باستان، ترس دائمی از مرگ را علتالعلل بدبختیهای بشر میدانست. به عقیدهی روانتحلیلگران، ترس از مرگ در سرتاسر زندگی ما وجود دارد اما معمولاً از سن شش سالگی تا بلوغ پنهان میشود، همزمان با زمانی که فروید عقیده داشت میل جنسی پنهان میشود. پس از این دوره، فکر مرگ ذهن نوجوانان را به خود مشغول میکند و برخی نیز به خودکشی فکر میکنند. آنها گاهی با روشهایی مانند مشغولشدن به بازیها و فیلمهای خشن و یا انجام کارهای پراضطراب و خطرناک به این اضطراب پاسخ میدهند. بعد از گذر از نوجوانی اضطراب مرگ کمرنگ میشود و جای خود را به دو وظیفهی مهم دوران جوانی، یعنی دنبالکردن کار مناسب و تشکیل خانواده میدهد. اما این پایان ماجرا نیست و اضطراب بازمیگردد، با فرارسیدن دوران بازنشستگی و آغاز سرازیری زوال و مرگ دیگر دغدغهی مرگ هرگز از یاد ما نخواهد رفت. بعد از آن برای کاهش اضطراب و تابآوردن ترس از مرگ اغلب به بهانههایی متوسل میشویم؛ برای مثال ادامهی حیات خود را در فرزندان و نوههایمان میجوییم، ثروتمند میشویم، مشهور میشویم، در مجامعی شرکت میکنیم که از یکدیگر حمایت میکنند و یا در نهایت به نجاتدهندهی نهایی ایمان میآوریم. برخی باور آسیب ناپذیری را در ذهنشان تقویت میکنند و خود را قهرمان زندگیشان میبینند، برخی دیگر نیز میکوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری مرحم نهند. این دیگری میتواند کسی باشد که دوستش دارند، یا خانواده، یک گروه و یا یک موجودی الهی. برخی نیز به مذهب و خدا روی میآورند که بسیار رایج است. البته در مورد توالی و نحوه بروز اضطراب مرگ اختلاف نظر وجود دارد و برخی معتقدند اضطراب مرگ با سن نسبت معکوس دارد و هر چه سن فرد بیشتر میشود اضطرابش از مرگ کمتر میشود.
موضوع عجیب و جالب دیگر ارتباط ترس از مرگ با کیفیت زندگی است. اروین یالوم بیان میکند که ترس از مرگ با میزان رضایتمندی ما از زندگی رابطهی معکوس دارد، یعنی برخلاف آنچه در ابتدا به ذهن میرسد، هر چه فردی زندگی دردناکتری داشته باشد ترسش از مرگ بیشتر است. گویا ترس از مرگ با آرزویهای برآورده نشده و حسرتهای بردلمانده نسبت بیشتری دارد تا آرزوهای برآوردهشده. این نظر را عموم روانشناسان نیز تأیید کردهاند. به تعبیر من، همانطور که اگر غذای لذیذی را بخوریم تا سیر شویم، دستکشیدن از آن ساده میشود، ترک زندگی نیز بعد از کامیابشدن سادهتر است.
مرگ در زندگی جریان دارد
میلان کوندرا، رمان نویس اگزیستانسیالیست مینویسد: «آنچه دربارهی مرگ ترسناکتر است از دسترفتن آینده نیست، از دسترفتن گذشته است. در واقع عمل فراموشی شکلی از مرگ است که پیوسته در دل زندگی حضور دارد.» مرگ تنها پایان فعالیتهای حیاتی زندگی نیست، بلکه مرگ در زندگی جریان دارد. گذر زمان خود نوعی مرگ است، ده سال دیگر، حتی اگر زنده باشم، دیگر نه «من» به آن صورت که الآن هستم وجود دارم و نه هیچ یک از اطرافیانم، نه دیگر احساسات و اتفاقات این دوره از زندگیام را تجربه میکنم و نه خاطرات به صورت خوبی توان بازیابی آن را دارند. فرصتهایی که از دست میدهم، زمانی که به تلخی یا شادمانی سپری میشود، شور و انگیزه و تفکراتی که دارم همه و همه از بین میروند و دیگر باز نخواهند گشت. درست است که حال نتیجه گذشته است و با آن ارتباط علی دارد، اما همان نیست و تغییر بسیار کرده است. این جنبه از مرگ در تمام بازههای زندگی وجود دارد، دلتنگی برای دوران دبیرستان یا سالهای اول دانشجویی، و احتمالاً کمی بعدتر کل دوران دانشجویی، غمهای ما هنگام گذر از دورههای مختلف مانند فارغالتحصیلی، مهاجرت و... همه ناظر بر این جنبه از مرگ هستند. در زندگی این لحظات به تناوب تکرار میشوند که ما را به خود میآورند و یادآوری میکنند که زمان محدودی داریم و سرانجام خواهیم مرد، هنگام اتفاقاتی چون از دستدادن عزیزان، بیماریهای کشنده، قطع روابط صمیمانه، آغاز دهههای مختلف زندگی، بازنشستگی و ازدواج فرزندان و نزدیکان. حسرتی که سالمندان از گذر جوانیشان میخورند نیز از همین جنس است. دیری نمیپاید که اگر عمر فرصت دهد ما نیز گرفتار این حسرتها خواهیم شد. این حسها به خوبی در کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» از لئون تولستوی شرح داده شده. یادم میآید وقتی آن کتاب را به پایان رساندم، چشمانم را بستم و در تخیلم این لحظهها را دیدم: «دستانم دیگر توان سابق را ندارند، برمیخیزم تا در آیینه خود را ببینم، چشمم هم سوی سابق را ندارد، به آینه نزدیکتر میشوم و با دقت مینگرم، پوست صورتم پر از چین و چروک شده، دیگر موی سیاهی بر سرم نمانده، برای راهرفتن، برای فکرکردن، برای لذتبردن دیگر توان سابق را ندارم، قدر جوانی را ندانستم. مسنترها میگفتند که چقدر درد فراقِ جوانی را میکشند اما درکشان نمیکردم، فکر میکردم پیری برای دیگران است، نه من. حالا برای برخاستن از تخت هم باید به خود فشار بیاورم، چند قدم که راه میروم درد زانو امانم نمیدهد، برای هیچ کاری انگیزه ندارم و قبل از به سرانجام رساندن کارهایم خستگی مرا از پا در میآورد، مرگ در کمین نشسته و از همیشه به من نزدیکتر است. آه! جوانی کجایی که یادت به خیر!»
قصد من از بیان این مطالب غرقکردن شما در گذشته و حسرتهای آن نیست. بلکه میخواهم توجهمان را به آینده معطوف کنیم و این سؤال را از خود بپرسیم که حالا چه کاری میتوانیم بکنیم که بعدها این حسرتها به کمترین مقدار خود برسد؟ به عبارت دیگر چه کنیم تا بتوانیم زندگیمان را به تمامی زندگی کنیم وسپس بمیریم، و برای مرگ حسرتی بر جای نگذاریم. بعضی از انسانها از زندگی وام نمیگیرند تا به مرگ بدهکار نشوند. از ترس اینکه در راه رسیدن به خواستههایشان شکست بخورند دست به عملی نمیزنند، درست مانند اینکه خود را از نور خورشید محروم کنند چرا که به گمانشان به زودی غروب میکند. هیچ چیز در این دنیا همیشگی نیست و همه چیز دیر یا زود از بین میروند، بهتر است از چیزهای موقتی گریز نکنیم و چون ترس از دستدادنشان را داریم از آنها اجتناب نکنیم. حال را غنیمت شماریم و همهی خوشیها را برای فردا نگذاریم؛ به بیان دیگر اگر حالا پشیمانیم، به این بیندیشیم که چگونه از پشیمانیهای بعدی جلوگیری کنیم.
تسلیبخشیهایی در برابر اضطراب از مرگ
در برابر اضطراب از مرگ، انسانها به طور ناخودآگاه دفاعهای مختلفی در پیش میگیرند و به هرکاری برای فرار و انکار آن دست میزنند، برای مثال باورهایی غیرواقعی در مورد خود پیدا میکنند یا به هر افسانه و خرافهی مضحکی ایمان پیدا میکنند. اغلب این دفاعها با واقعیت سازگاری ندارند و چندان کمکی هم نمیکنند، البته همه میدانند که روزی خواهند مرد اما دفاعشان در سطح ناخودآگاه و از این جهت است که آن را بسیار دور میبینند و احساس و درکی از آن ندارند. دو دفاع مهم از این دست یکی استثناپنداری خود، به این معنا که مرگ برای دیگران است و کاری با من ندارد و من فرای قوانین طبیعی از آن حفظ میشوم، و دیگری ایمان به نجاتدهنده، به این معنا که موجودی ماورایی من را در برابر ناملایمات زندگی حفظ میکند، است که در مقالهی بعدی معرفی شدهاند؛ اما برخی از حقایق دربارهی مرگ نیز هستند که به ما تسلی میبخشند و کمک میکنند تا با این مسئله بهتر روبهرو شویم، و با این حال، مانند دو دفاع ذکرشده آسیبی نیز به ما نمیرسانند. در ادامه به معرفی برخی از این حقایق میپردازم.
برخلاف آنچه در ابتدا به ذهن میرسد، هر چه فرد زندگی دردناکتری داشته باشد ترسش از مرگ بیشتر است.
اپیکور، مأموریت اصلی فلسفه را تسکین انسانها میدانست، بنابرین برای آرامکردن اضطراب مرگ سه گزاره مطرح کرد:
1- فناپذیری روان: اپیکور برخلاف عقاید سقراط و همچنین عقاید رایج آن زمانِ یونان باستان اعتقاد داشت روان انسان فناپذیر است، و با ازبینرفتن جسم، روان نیز از بین میرود؛ بنابراین پس از مرگْ ما وجود نداریم که بخواهیم غمگین شویم. آن هنگام نه آگاهیای داریم و نه حسرت زندگی ازدسترفته در دل ما باقی مانده است، و در واقع چیزی وجود ندارد که بخواهد تأثیر بپذیرد.
2- هیچغایی مرگ: هیچ و عدمشدن ما برایمان قابل تصور نیست، بنابرین چرا از آن بترسیم؟ به عبارت دیگر آن جا که من باشم مرگ نیست و آن جا که مرگ باشد من نیستم، پس من هیچگاه روبهرو نخواهم شد و دلیلی ندارد که از آن بترسم.
3- تقارن: وجود ما چیزی نیست جز روزنهای به سوی نور میان دو ابدیت تاریکی، همانگونه که پیش از تولد را به یاد نداریم و در آن هنگام هیچ بودیم، پس از مرگ نیز نخواهیم بود. همانگونه که قبل از تولد ترس یا دردی متوجه ما نبود، پس از مرگ نیز درد و رنجی متوجه ما نخواهد گشت.
به غیر از اپیکور، انسانهای فراوان دیگری نیز به مرگ اندیشیدهاند و راههای تسلی فراوان دیگری نیز برای مرگ مطرح شده، این راهها بیشتر به نحوهی زندگی تکیه دارند تا حقایق بشری:
- «موجزدن»، تأثیر پایدار بر جهان: هر یک از ما دانسته یا ندانسته بر اطرافیان و جامعه اثر میگذاریم، دایرههای متحدالمرکزی درست میکنیم که شاید سالها بر دیگران اثر گذارد، مانند امواجی که از انداختن سنگی کوچک در آب ایجاد میشود، امواجی دایرهوار که مساحت زیادی را در مینوردد. انسانهای دیگر نیز تحت تأثیر ما برجهان تأثیر میگذارند و اثر ما را بر آن تشدید میکنند و این فرآیند ادامه دارد و تأثیر ما مدتها خواهد ماند؛ البته شاید در این اتفاق منفعتی دیده نشود اما حسِ داشتن اثری که تا ابد ادامه دارد و حس مؤثر و مفیدبودن بسیارتسلیبخش است، برای مثال برای من نیزشاید این میل به مفیدبودن و تأثیر بر دیگران تنها دلیلی باشد که این کلمات را مینویسم.
- پربارکردن زندگی: سرخوردگی ناشی از اینکه هرگز در زندگی استعداد بالقوهی بسیاری از مردم شکوفا نشده است موجب ایجاد اضطراب مرگ میشود. بسیاری به این خاطر که رویاهایشان تحقق نیفتاده دلسرد میشوند و این موضوع که خود مسئول آن بودهاند و به اندازهی کافی در تحقق آن نکوشیدهاند باعث افسردگی بیشترشان میشود.
مراجع:
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.