دانیال
دانیال
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

رویای غرق شدن در حوض خانهٔ قدیمی

به یاد دارم در زمان خردسالی به خانهٔ یکی از اقوام رفته بودیم. فکر کنم برای عید دیدنی رفتیم . خانه بسیار قدیمی بود و وسط آن حوض قرار داشت. در حوض چند ماهی قرمز شنا می کردند که برای یک پسر خردسال خیلی چشمگیر و جذاب بودند. من برای دیدنشان از اتاق مهمان خانه به حیاط رفتم؛ روی سکوی حوض نشستم و به آنها خیره شدم؛ ناگهان پایم لیز خورد و به درون حوض افتادم. حس عجیبی بود. هرچه دست و پا میزدم، هرچه فریاد می زدم، صدای من به بیرون نمی رفت. بقیه در اتاق مهمان خانه تلویزیون تماشا می کردند و مشغول گفت و گو بودند. نمی دانم چند ثانیه یا شاید هم چند دقیقه طول کشید فقط می دانم آن قدر دست و پا زدم که دیگر خسته شدم، از تلاش دست کشیدم و گفتم اصلا بگزار بمیرم. به ماهی های خوشگلی که کنارم شنا می کردند خیره شدم؛ تازه داشتم می فهمیدم چقدر آنجا خوب است! وقتی سینه ام سنگین شد فکر های احمقانه هم به سراغم آمدند. مثلا یادم است که با خود فکر کردم که ای کاش مادرم فرزند دیگری به دنیا بیاورد تا الان که می میرم اسباب بازی هایم به او ارث برسد. اما نشد! نشد و هرگز نشد! مردن را عرض میکنم نه به دنیا آمدن بچه دیگر را!
لحظه ای که زنده ماندن خیلی سخت شده بود، قوم و خویشمان من را از کف حوض قاپید و بیرون آورد. همسرش النگواش را در آب قند انداخت و لیوان را به من داد. وقتی آن را می خوردم به این فکر می کردم که حالا بد هم نبود اگر کسی من را نمی دید و واقعا می مردم. می توانم بگویم از همان جا بود که دیگر ترس من از مرگ ریخت. من هنوز انتظارش را می کشم ولی‌ فکر می کنم رویای شیرینِ مردن را با خود به گور خواهم برد.


افسردگیحوضمرگمردن
یک سردرگم در جنگل سرد امروزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید