ویرگول
ورودثبت نام
خاویژ
خاویژدانیال رشیدی نویسنده، شاعر، تراوشات ذهنی
خاویژ
خاویژ
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پاییز

پاییز بود. هوا خنک و آرام، از آن روزهایی که نفس کشیدن هم رنگ انتظار دارد.

رفتم بیرون، فقط برای نفس کشیدن و یک قرار که نمی‌دانستم از کی منتظرش بودم.

مواظب بودم برگ‌های خشک زیر پاهایم خرد نشوند، انگار صدای‌شان می‌توانست لحظه را بر هم بزند.

 

گل‌فروش دور میدان هنوز همان‌جا بود.

پرسیدم: «چی داری؟»

لبخند زد و گفت: «فقط یه گل رز بنفش مونده، آخرینش.»

گل را نگاه کردم. رنگش میان نورِ عصر می‌درخشید، مثل دلی که هنوز امید دارد.

پرسیدم: «بنفش یعنی چی؟»

گفت: «یعنی عشقی که عجله نداره، ولی هیچ‌وقت هم فراموش نمی‌شه.»

 

گل را گرفتم و راه افتادم.

در پارک، روی همان نیمکت همیشگی، نشسته بود.

باد موهایش را آرام تکان می‌داد، نگاهش ساده بود و گرم.

وقتی رسیدم، سر بلند کرد. گفت: «زیباس، برای کیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم... شاید برای کسی که بالاخره اومده.»

لبخند زد، و آن لحظه، همه‌ی صدای شهر ساکت شد.

 

گل را دادم به او.

گفت: «بنفش همیشه بوی صبر می‌ده.»

گفتم: «و بوی شروع، اگه بخوای بمونی.»

سکوت بین‌مان نشست، نرم و آرام، مثل دست‌هایی که هنوز جرات در هم گره شدن ندارند.

 

وقتی رفت، گل را لای موهایش گذاشته بود. باد بوی رز را تا دورِ پارک بُرد.

من ماندم با دلی که حالا گرم‌تر می‌زد، بی‌دلیل، بی‌نام.

فکر کردم شاید بعضی دیدارها برای عاشق شدن کافی‌ نیستند،

اما برای دوباره زنده شدن، چرا —

مثل بوی همان رز بنفش که هنوز دردستم مانده بود.

 

 

نفس کشیدنپاییزداستان
۲
۰
خاویژ
خاویژ
دانیال رشیدی نویسنده، شاعر، تراوشات ذهنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید