هر لحظه که صدای ماشین رو میشنوم فک میکنم آمدند، یادم میرود خب قاعدتا این قدر انسان هستند که قبلش به ما زنگ بزنند، که میخواهند به خانه مان بیاند، مامان میگوید:
-چه ایرادی داره، مهمونه دیگه
-خب خودت وقتی دیروز دوستت زنگ زد هی به من اشاره میکردی که منو صدا کن که زودتر ول کنه
-اون بی موقع زنگ زده بود و حوصلهاش را نداشتم.
-خب منم حال مهمون ندارم.
حالا اینکه این شوخی مسخره اینترنتی باب شده که مهمان ها تا ته خشتک مارو میخواهند آمار دربیاورند، ولی واقعا هست یعنی طرف اینها رو میبنید بعد باز هم به خودش اجازه میدهد تا من را ببیند:"چرا موها رو ریختی"
انگار واقعا دست من بوده و مریض بودم که بگم بریز، این مثلا جز تحصیل کرده ها و با شخصیتهای فاملیمون هست. یکی دیگشون هم که یک پیش خرید آپارتمان انداخت گردنم که مثلا خیلی هم عالیه، که روز مجمع ساختمان قبل عید رفتم ساختمان نزدیک بود بخاطر مدیریت عالیش کتکش بزنند، حیف قسمت نشد اون وسط شلوغ بشود، حداقل یک لگد به کلیهاش بزنم و مجبور نباشم در این دید و بازدید عید تحملش کنم.
حالا نشسته ام یک گوشه میخواهم کار کنم ولی صدای ماشین که میشنوم، سریع بلند میشوم ببینم آمدند یا نه.
چرا نمیخواهیم قبول کنیم، بابا به زور داریم همو تحمل میکنیم و صرف اینکه در یک خانواده به دنیا آمدیم دلیل بر این نیست که باید بهتان احترام بگذاریم، محبت کنیم، هر شعری گفتید بگوییم ماشالا و یک سطل پر از فضولات انسانی رو سرتان نگیریم. آخخخخخخخخ
فعلا باید بخودم بقبولانم زبان بخوانم که آنهم حسش نیست:)))))