خودم را به زور جمع کردم، نمیدونم چرا نمیخوام قبول کنم کلا قرار نیس آبی از جایی گرم نشود حالا نه در حد اینکه بجوشد، بیشتر در حد اینکه یک چایی کیسهای گرم شود، انگار قرار نیست بشود، نمیخواهم مثل آقای بکت فاجعه بار بودن وضع موجود را قبول کنم و بدانم گریزی از شکست نیست:
"در این دنیا زندگی می کنی، اینکه درمان ندارد."
نمیخواهم قبول کنم هیچ گشایش داستانی قرار نیست اتفاق بیفتد، اصلا کسی همچین قولی نداده، حالا مادر لطف دارد برای اینکه دل ما نشکند میگوید من میدونم آیندت روشنه، خب سیسال اولش بیشتر قهوهای بوده تا روشن.
زنگ زدهام یکی از مشاوران و پیمانکاران شرکت، این مدت که آمده بود شرکت، باهاش آشنا شدم، واقعیتش هم توقعی ازشون نداشتم، همینجوری یکبار که برای آموزش آمده بودن شرکت بهشون گفتم اگر بیرون کار پاره وقت یا پروژه دارین بخبرید. بیشتر از باب اینکه اگر یک روز آمد و حال رئیس نبود، دستم به جایی بند باشد. چند ماه گذشت تا همین هفته پیش که گفت مهندس شما گفته بودی که میخوای کار کنی، یه وقتی بذار بهماهنگیم،
وقت گذاشتم ولی هماهنگی چی ، بیشتر مسخره بازی بود یک کار خیلی خیلی پیش پا افتاده که میدانم برای خودش و تیمش آب خوردنس است برام فرستاده که مثلا کاری کرده باشد در حالی که همین پروژه را به عنوان تمرین به ما داده بود برای کلاسش، بیشتر از باب اینکه ارتباطی از داخل با شرکت ما داشته باشد برای روز مبادای خودش و همهاش سرکاری.
فعلا حال بیشتر نوشتن نیس، انگار باید با این رویاغیر صادقه خدافظی کنم که انگار گریزی حالا حالاها از این رئیس نیس و حس آقا بکت را دارم وقتی که خبرنگار ازش پرسید آرزوی سال جدیدت چیه، گفت:
آرزو:هیچ. امید:صفر