(اگر رمان را نخواندهاید پاراگراف آخریادداشت را نخوانید)
سوال این است: اگر قرار است همهچیز از یادت برود، آخرین چیزی که فراموش میکنی چیست؟ نامت؟ آدرس خانهات؟ پدر و مادرت؟ آن چیست که بیش از همه به تو هویت بخشیده؟ که اگر ناپدید شود، مانند پاراگراف آخر این رمان کوچک وارد هیچستان میشوی. شناور بر زمان. نه حالی، نه گذشتهای و نه آینده.
خاطرات یک آدمکش رمانیست از کیمیونگ-ها، نویسنده کرهای، که تمامقدر مبتنیست بر طراحی دقیق نظام راویاش. چرا که هرآنچه از جهان داستانی به خواننده میرسد از نوشتههای راویست. از ابتدا تا انتهای رمان، ما با یادداشتهای تکه تکه آدمکش روبرو هستیم. مینویسد تا فراموش نکند. و دسترسی ما به سیر حوادث در جهان داستانی تنها از همین دریچه رخ میدهد. دریچهای که روز به روز بستهتر و تاریکتر و از همه مهمتر غیرقابل اعتمادتر میشود. آدمکشی قهار که پیر شده و دچار آلزایمر است. در حالی که آخرین ماموریت زندگیاش را پیش رو دارد. کشتن قاتل جدید شهر که به دخترش نزدیک شده.
او که بیست و پنج سال است دست از آدم کشتن برداشته، درست زمانی که درگیر مسئله فراموشی میشود، قاتل زنجیرهای جدیدی در شهر پدیدار میشود که زنها را هدف قرار میدهد. کار زمانی بیخ پیدا میکند که این قاتل، به دختر آدمکش پیر علاقهمند شده و به او نزدیک میشود. حالا او آخرین ماموریت زندگیاش را پیش رو دارد. کشتن این قاتل و حفاظت از دخترخواندهاش. دختری که مادر و پدرش به دست خود این آدمکش به قتل رسیدهاند.
تمام آنچه تا اینجا از پیرنگ روایت نقل کردم، شباهت زیادی با روایتهای هالیوودی دارد. هیجان داستانهای جنایی شناختهشده. اما چیزی در این روایت متفاوت است، که آن را برجسته میکند. اینکه تمام آنچه نقل شد اساسا بیپایه و اساس است. چرا که تنها دریچه ورود ما به جهان، از ذهن رو به زوال این آدمکش پیر است. در واقع سفر اصلی ما به درونیت یک ذهن در حال پوسیدگیست، تا ماجرایی جنایی.
هرچه رمان پیش میرود، این دریچه مواجه با جهان بیرون از خود تنگتر میشود. ترتیب نوشتههای تکهتکه طوری است که در شروع هر بخش، ما نمیدانیم قبل از نوشتن این یادداشت او دست به چه کارهایی زده. قتلی هم اتفاق بیافتد، مای خواننده نمیتوانیم آنجا باشیم. ما زمانی میتوانیم با خبر بشویم که راوی بنشیند، و دربارهاش بنویسد. آن هم چه نوشتنی؟ غرق در فراموشی و زوال.
جا دادن این پیرنگ جنایی جذاب در پس رفتار یک راوی درونی که شخصیت اصلی روایت هم هست، رمان را به سطح بسیار بالاتری از جذابیت و تعلیق رساندهاست. گویی ما در اتاق او منتظریم که بیاید و بنویسد تا ما بفهمیم سیر حوادث رمان به کجا کشیدهشدهاند. رفتار راوی که بر اساس منطق بیماری فراموشیاش، بسیار متغیر و غیرقابل اعتماد است. درواقع هرچه میخوانیم میتواند غلط باشد.
یکی از بزرگترین نقاط ضعف رمان، که اگر پوشش داده میشد، این رمان صد صفحهای میتوانست یک اثر پانصد صفحهای باشد، این است که در شخصیتپردازی این آدمکش، پردازش دقیقی درباره مسائل روحی روانیاش انجام نشده. مردی که در کودکی پدر خودش را کشته. هویت خودش را با زیبایی قتلهایش تعریف میکند. با وجود فراموشی، تمام قتلهای را دقیق به یاد میآورد، باید از لحاظ روانی در موقعیت بسیار حساسی باشد. اما رمان بیشتر با مسئله فراموشی او سروکار دارد، تا درونیات پیچیدهاش. شخصیت داستان، آن وحشت آدمکشهای داستانهای جنایی را ندارد. بیشتر ترحمبرانگیز است.
رمان با سیری دقیق در حوادث پیش میرود، اما در پایانبندی چند سوال یا شاید سوراخ پیرنگی به جا میگذارد. اگر خوانندهای میداند به من پاسخ دهد.
انگیزه قتل پایانی چه بود؟
یعنی آدمکش جدیدی در شهر نبوده؟
آن جیپ خونی ماجرایش چه بود؟