۱.
کتاب را که میگشودم در تلقتلوقِ اتوبوس ۲۴ که میدان نمازی را تیز میراند تا ستاد، بعد میپیچد سمت آزادی تا برود اطلسی و مرا پیاده کند سر چهارراه حافظیه، دختری خوشبر و رو آمد و شال به شانهداده نشست جنب مردی میانسال، و باد قِل خورد میان زلف سوختهاش. تَموز مرداد بود و منِ فرنگرفته، عطش پیادهروی در شیب کند خیابان حافظ با نویسنده کتاب را به دل میکشیدم. کمیکمتر از نیمی از عمر برای هیچ داده، میخواندم که خیاطی به کنیسه رفته تا ببخشد هستیاش را به جرم دوهمخوابگی در شیراز و در شیرگاه. شاعرخانه بود شیراز که رخت بربستهاند شاعرانش، و حالا شهر هجران است. پرسیدی شیراز و وصلت؟ قلمت پاسخ داد: که جای هجران.
۲.
کوچه بود و درخت بود و پاکت نامهای نرسیده به درخت. و سالمندی عاشقشده بر زنیشویکرده که از دنیا دری میخواست که بکوبد بر در کوچهای و درخت سرکشیده را تیمار دهد. گلبدن که مرد، مادر که آینه دست گرفت تا جوانیاش را بجوید، کافهای که در آن لمیده بودم و میخواندم، نمیدانم چرا آوای آداجیو آلبینونی را ول کرد در فضا، و من در کشاکش نتها میخواندم که کارمند بانک سپه، فاحشه متفقین شد، پس از تنانگی با پستچی در صندوقخانه.
۳.
و ولو شده در تخت بودم در نیمهشبی گذران، که مرد سبیل کمونیستی، کونهِ سرخِ بهمن کوتاهش را کفشی کرد، و همراه منِ تازه تصدیقگرفته، که فضل زبانِ فرنگی میفروشم، در متن پیدا شد. کجا رفت آن روز بعداز ظهر؟ چه بر سر موهای لختِ سیاهم آمد و خیالهای بلندم؟ راستی تو هم گویا نمیدانی چرا ما یکبار هم قدم به آن حیاط پشتی نگذاشتیم. دلداده شدم در آن کارگاه، به دختری که انگشتان بلندش، پیانوی نداشتهاش را مینواخت و شاملو میخواند و سربهزیر میآمد و کارگاه که سر میآمد، دود هوا میشد. شبگرد خیابانهایم کرد. حالا کجاست؟ شیشهاشکت را روی طاقچه خیالت نهادهای سیروس. درست همانجا خاک میخورد خاطرهاش.
۴.
«مستوفی از سرفه زیاد مرد. از عشقبازی زیادی. هنوز جاروکش آت و آشغال کوچه را جمع نکرده بود و ناطور ماهیانه همسایگان. خلط سینه در چارخانه پیراهنخواب ریخته بود. پیراهنخوابی که هنوز از بقچه دامادیاش داشت با فرچه و دستتیغِ آبطلا.»