... انجام دادن و دیگر روز
همان را تکرار کردن
و از عادتی بدون هیچ تغییری از دیروز
متابعت کردن
از شادی دوری گزیدن
و با اندوه بزرگ روبرو نشدن.
وزغ
سنگهای مزاحم مسدودکننده مسیر را
دور میزند
و میگذرد.
***
اتاقی را تصور کنید، تاریکِ تاریک. شما به عنوان خواننده کتاب نشستهاید روی یک صندلی و دستانتان را گذاشتهاید روی میزی که نمیبینیدش. ناگهان از آن سوی اتاق میشنوید:
- کل زندگیام را با شرمساری گذراندهام.
رمانِ دازای اینگونه آغاز میشود. ناشناسی رو در روی شما نشسته و از زندگیاش میگوید. چهرهاش آرام آرام با پیشروی روایت نمایان میشود. در انتها میبینی، آن سوی میز شما، وزغ بزرگی نشسته، و مانند انتری کوچک میخندد. دلقکی که همه را فریبداده است. نقاشی که هیچوقت دست به کار بزرگی نزدهاست. مرد دلربایی که تمام ماجراهایش به ترک و جدایی و مرگ کشیدهاست. دیوانهای که در یک شب، یک شب هم نه، در چند لحظه کوتاه، تمام موهایش بر آن پشتبام کذایی سفید شدهاست.
***
این رمان، خوشدست را – که نشر وال درآورده - درست پیش از بازگشت به فرنگ هدیه گرفتم. غریبگی من با ادبیات و فرهنگ ژاپن، در ابتدای کار مرعوبم کرد. در همان فرودگاه، کنار چمدانهای سنگینم شروع به خواندن کردم. این روزها تلاش میکنم دقیق بخوانم. میخواهم تمام شتابزدگیها را کنار بگذرام و ببینم نحوه خواندن من، چه تاثیری بر تشکیل تصویر نهایی اثر در سرم دارد. هرچه رمان پیش میرفت، ترس من فرو میریخت. چرا که باز هم به این نتیجه قدیمی رسیدم، که مسائل اساسی و بنیادین انسانی، نه زمان میشناسد نه مکان. دازایِ ژاپنی برای من صدای داستایوفسکی روسی را میداد و خیامِ ایرانی. اندیشه و نحوه نگاه دازای به انسان، ریشه در اندیشهای داشت که پیش از وی از قلم نویسندگانی که هزاران فرسخ دورتر زیستهاند نمود یافتهاست. حتی آغاز رمان هم مرا به یاد یادداشتهای زیرزمینی ازداستایوفسکی انداخت:
داستایوفسکی: «من آدم بدی هستم. مرد مطرودی هستم...»
دازای: «کل زندگیام را با شرمساری زیستهام.»
دازای نه تنها در نظام شخصیتپردازی، بلکه در نظام موقعیت هم کاملا پیرو داستایوفسکی است. فضاسازیهای بسیار گرفته و خفقانآور، در محیطهای تنگ و تاریک، که شخصیت در آنها، در محاصره کثافت نشسته و روزها را میگذراند – فضاسازیای که در ادبیات ایران، هدایت را به خاطرمان میآورد.
نحوه پیشروی رمان بسیار شتابزدهاست. اینکه میگویم کسی نشسته پیش روی ما و از خودش میگوید، تاکیدیست بر نقلی بودن بیش از اندازه رمان. تلخیص و مستقیمگویی در رمان آنقدر زیاد است، و سرعت پیشروی آنقدر بالاست، که سرعت خواندن خواننده هم شدت میگیرد. در طول رمان، شاید بیش از پنج یا شش صحنهپردازی با جزئیات نداشته باشیم، که بتوان نظام موقعیت را به تصور درآورد و مانند ناظری در صحنه به احوالات شخصیت اندیشید. بیشک در نقاطی از پیرنگ این سرعت کاهش مییابد، که لحظات تاثیرگذاری هستند. یوچان – شخصیت اصلی – چندجا دست به بازگویی مستقیم دیالوگها میزند، موقعیت مکانی را به دقت تشریح میکند و ما را به صحنه راه میدهد. مطمئن باشید در این بخشهای روایت، حادثهای تاثیرگذار و دگرگونکننده پیشروست. باقی رمان، با نقل مستقیم راوی درباره وضعیتش پیش میرود که با سراشیبی تیزی مسیری زوال را پیش گرفتهاست.
بنظر میرسد زوال بشری، بیش از آنکه رمانی باشد در باب هنر و زیبایی، تسویه حسابی شخصیست بین نویسنده و سرگذشت خودش. این رمان را آخرین اثر وی میدانند که پس از مرگش منتشر شدهاست، و سرگذشت پرفراز و نشیبش در این رمان بهشکلی شتابزده به قلم آمده. ردپای اندیشه رماننویسان و فلاسفه بزرگی در نگاه دازای به خودش و سرگذشتش نمایان است. شیوه روایتش بسیار امتحانپسداده و قابلپیشبینی تنظیم شدهاست. این سادگی در شیوه روایت، کاملا در اختیار انتقال مستقیم پیرنگ و پرداخت شخصیت عمل میکند. سرراست بودن و آشنابودن کمپوزیسیون در حدی است که در انتها میبینیم، دازای با یک بازی ساده فرمی – ایجاد دو راوی و قراردادن داستان در دل داستانی دیگر – پیچیدگی سادهای به رمان خاطرهگونهاش میدهد. رمانی درباره وزغی که نه شادی را لمس میکند، نه جرئت دارد با آن غم بزرگ مواجه شود، و چون نظارهگری منفعل، به روزگاری که میگذرد، مینگرد.