دارم فکر میکنم چجوری این متن رو شروع کنم... بذارین براتون در قالب یه داستان بگم.
علی صبح شنبه از خواب پا میشه. خسته و خواب آلود خودش رو جمع و جور میکنه تا آماده ی رفتن سر کار بشه. یه چایی و یه صبحونه ی بی رمق. اون یه اسنپ میگیره و راننده ای که خیلی نزدیک خونه ی علی بوده همون لحظه سفر رو قبول میکنه و سریع به علی زنگ میزنه که بدو بیا که من دم در منتظرم. علی هول میکنه و شروع میکنه سریع وسایلش رو جمع کردن و سریع از خونه بیرون میزنه.
علی توی یه شرکت نرم افزاری کار میکنه. اون یه مهندس نرم افزاره. وقتی به شرکت میرسه و لپتاپش رو باز میکنه، یادش میفته که شارژرش رو جا گذاشته. انگار دنیا روی سرش خراب میشه، چطور میتونه انقدر فراموشکار باشه و شارژری که انقدر برای کارش مهمه رو یادش بره؟ علی ۱۰ دقیقه ی آینده رو در حالی که به شارژ در حال اتمام لپتاپش خیره شده به خیالبافی میگذرونه. اون داره فکر میکنه که چقدر بد شانسه که روز شنبه در حالی که کلی کار روی سرش ریخته، شارژرش همراهش نیست.
بدتر از این نمیشه.
بعد از چند دقه غصه خوردن، علی به این فکر میکنه که شاید بتونه از یکی دیگه از بچه های شرکت شارژر ایسوس (مدل لپتاپش) رو بگیره. با همین هدف از جاش پا میشه و میز به میز سوال میکنه. هیچکدوم از اطرافیاش شارژرشون ایسوس نیست. خسته و ناامید به طبقه ی پایینی شرکت میره و شروع میکنه از اونها سوال کردن.
بین همه ی همکارا، مهسا هم لپتاپ ایسوس داره. اون شارژرش رو به علی قرض میده و یه چند دقه ای با هم صحبت میکنن. بحث با یه شوخی کوچیک علی در مورد شانس بدش توی اون روز میگه و یه کم با هم میخندن. علی و مهسا هم سنن و به نظر میرسه علایق خیلی مشابهی با هم دارن. علی تصمیم میگیره که شماره ی مهسا رو بگیره و وقتی کارش با شارژر تموم شد بهش خبر بده.
علی، مهسا رو دعوت میکنه به یه کافه و مهسا هم قبول میکنه. همه چی به نظر داره خوب پیش میره. اونا کم کم علاقشون به هم بیشتر میشه و هر روز چیزای جدیدتری از هم میفهمن و متوجه میشن که چقدر به نیمه ی گمشده ی هم شبیهن.
علی با خودش فکر میکنه که چقدر خوش شانسه که اون روز شارژرش رو فراموش کرد و مهسا رو پیدا کرد. دیگه بهتر از این نمیشد.
چند روز بعد، یه پنج شنبه، مهسا علی رو دعوت میکنه بیرون و علی خوشحال و شاد سوار ماشین میشه تا بره سر قرار. توی مسیر تمام ذهنش درگیر دیدن معشوقشه و به این فکر میکنه که قراره روز خوبی رو با هم بگذرونن، غافل از اینکه ۴۰۰ متر جلوتر، مسیر مسدود شده و باید سرعتش رو کم کنه. علی نمیتونه به موقع پاش رو روی ترمز بذاره و محکم به مانع روبروش برخورد میکنه. علی بیهوش میشه و چند کارگری که اونجا کار میکردن با اورژانس تماس میگیرن و بعد از چند ساعت اون رو به بیمارستان میرسونن.
علاوه بر اینکه دستش خورد شده، ضربه ی محکمی هم به سرش وارد شده و دکتر تشخصی میده که علی رو باید برای سی تی اسکن بفرستن.
وقتی که علی به هوش میاد، تنها چیزی که میتونه بهش فکر کنه اینه که چقدر بد شانسه و تمام زندگیش در حال به باد رفتنه. بد تر از این نمیشه.
بعد از چند روز خوابیدن روی تخت و درد و فشار، دکتر علی رو صدا میکنه و میخواد که در مورد درمانش باهاش صحبت کنه. دکتر یه نفس عمیق میکشه و از علی میخواد که موقع شنیدن این خبر آرامشش رو حفظ کنه.
دکتر میگه، هم یه خبر خوب دارم و هم یه خبر بد (مثل همه ی فیلما) و در ادامه شروع میکنه به توضیح دادن.
خوشبختانه صدمه ی جدی ای به سرت وارد نشده. مدت زمان کمی برای استراحت نیاز داری تا بتونی کامل ریکاور کنی. اما چیز دیگه ای هم هست که میخوام در موردش باهات صحبت کنم. وقتی که جزییات نمونه ی آزمایشت رو بررسی کردیم، متوجه شدیم که که یه تومور توی مغزت هست و نیاز به درمان سریع داره. اما تو شانس آوردی و به خاطر آزمایشت این تومور به موقع پیدا شد و هنوز برای درمانش دیر نیست. انگار این تصادف زندگی تو رو نجات داد.
علی دوباره همه ی خاطراتش رو مرور میکنه و نمیدونه که باید به خاطر اتفاقاتی که براش افتادن خوشحال باشه یا ناراحت. نمیدونه که بدشانس بوده یا خوش شانس. پارادوکسی که علی تجربه میکنه، چیزی جدیدی نیست. اتفاقات چه خوب و چه بد، مثل یه دومینو به هم وصل شدن و تا زمانی که علی به مهره ی آخر این دومینو نرسیده، نمیدونه که جا گذاشتن شارژرش یه خوش شانسی بوده یا یه بدشانسی.
و این تعریف نووا افکته - Nova effect