شمارۀ ۹۸ | خشت دوم | ملیکا آبانگاه
زمان کودکی به این فکر میکردم که تا همیشه به خانهمان تعلق دارم. کمی گذشت و دیدم باید جایی که همیشه در آن زندگی کردهام را ترک کنم. آن موقع بود که بهجز سختیِ رهاکردن تعلقات و خاطراتم، چیزی سختتر وجود داشت و آن سردرگمی من از ترک خانه بود. مگر میشد من به جایی به غیر از اینجا بروم و آن را خانه صدا بزنم؟ مگر خانه فقط آنجا نبود؟
پس از مدتها گمشدن در ظواهر ناآشنا، با کنجکاوی به سمت همکلاسیهایم در مدرسه رفتم و کمکم دوست پیدا کردم. حالا دیگر چهرههایی آشنا میان آن همه صورت غریب پیدا کردهبودم. چیزی که گمان میکردم آن را میشناختم، در من جوانه زده بود. دوباره حس میکردم به اینجا تعلق دارم، همان حسی که در خانۀ قدیمیمان داشتم.
و باز هم چندی بعد، دست روزگار آن چهرههای آشنا را از من دور کرد. اینبار بزرگتر شدهبودم و عمیقاً به این میاندیشیدم که واقعاً خانۀ واقعی من کجاست؟ به کجای این جهان که هر لحظه دگرگون میشود، میتوان آویخت؟ به چه میتوانم دل ببندم بدون نگرانی از اینکه روزی از من گرفته شود؟ و اگر نمیشود به چیزی فناپذیر دل بست، چطور به هیچچیز دل نبندم تا از این تغییرات در امان بمانم؟
خوب که نگاه کردم، دانستم تمام جهان نشانهای از بهدستآوردن و رهاکردن است. به خودت نگاه کن؛ هر نفسی که میکشی را باید از دست بدهی و مهمترین دلیل زندهبودنت همین است. اگر هوایی که تنفس میکنی را در سینه حبس کنی، تا رهایش نکنی دیگر زنده نمیمانی. این طبیعت من است که گاهی باید تمام تعلقاتم را به گوشهای از خاطرات بسپارم و مسیری تماماً نو را شروع کنم. این بخشی از خلقت است که روزی وابسته شوم و روزی رها کنم و تنها راهی که میتوان از این چرخه، جان سالم به در برد، تجربه و پذیرش آن است.
به قول «آندره ژید» در کتاب «مائدههای زمینی»، باید به گوناگونی چیزها تکیه کرد. از این پس خودم را به تمام این رقصِ رفتنها و آمدنها وابسته میدانم. به شگفتیِ وجود و عظمت این دنیای پر از آشنا و غریبه، دل بستهام؛ با تمام زیباییها و نازیباییهایش و تمام بودنها و نبودنهایش. این چیزی است که ماندنی است و مرا از درد رهاکردن نجات میدهد.
هیچ چهره، وسیله یا مکانی نمیتواند خانۀ واقعی من باشد؛ یعنی جایی که برای همیشه به آن تعلق دارم؛ اما قلب من، خانۀ من است. چیزی که هیچ دگرگونی در دنیا تکانش نمیدهد. جایی که برای همیشه باقی است. گاهی میشکند و گاهی جوانه میزند؛ اما هیچگاه از عشق تهی نمیشود.