تقویمها گفتند | روز جهانی مهاجران | سپهر جوانمجرد
امروز که در حال چینش این کلمات در کنار هم هستم، حس غریبی وجودم را فرا گرفته است. از آن حسهایی که از بیرون به اعماق وجودت نفوذ میکند و قلبت را بازیچهٔ دستان خود میکند. واژهای با ترکیبی غریب، «دلتنگی». غمِ فراق، انسان را به دلتنگی وا میدارد و هجرتها انسان را به غم فراق. چه واژهای مثل مهاجرت که این روزها بر سر زبانمان جا خوش کرده و چه دلتنگیهایی بر فرهنگ سوگواریمان اضافه کرده.
زلزدنها و افکاری عمیق به یاد گذشته تا لبخندی بر لبت نشیند، لبخندی همراه با تلخیای که از ناتوانی در لمس حس خوب آن لحظات میآید. شاید ما بیشتر باید لبخند بزنیم و قدردان گذشتهها باشیم. شاید از فرط دیدارمان با نزدیکان، گستاخ شده باشیم و روزگار، دفتر زندگیمان را برای ثبت درس دیگری ورق بزند، احتمالاً مثل همیشه مینویسد «غیرممکن، غیرممکن است.»
روزها میآیند و میروند و ما به دوریهای بسیاری عادت میکنیم. گاهی در میانهٔ روزمرگیها اندکی از دنیای خود فاصله میگیریم و در جای دگر به سر میبریم. دنیایی که هنوز هم فاصلهمان به صدها کیلومتر نمیرسد. دنیایی که برای دیدن صورت و شنیدن صدایت نیاز به استفاده از ابزاری ندارم. دنیایی که نگاهم بهجای یک ساعت، به دو ساعت جغرافیایی نباشد یا برای فهمیدن روز و شبت ساعت را بهعلاوه یا منهای مقداری نکنم. دنیایی که احوالت را ماهانه نپرسم و تو هم از تغییرات بسیاری که در این مدت از سر گذراندی، سخن نگویی. هنوز هم دوست دارم در جواب احولپرسیام بگویی: «هیچ.» نه از سبب آنکه با من راحت نباشی، بلکه واقعاً اتفاقی در روزمرگیات از من پنهان نمیماند؛ ولی راستش را بخواهی، دنیا دستش از ما بلندتر است و این تقدیر خواهناخواه برایمان رقم خورده، پس چه میتوانم کنم، جز آنکه گهگاهی یادت را در خاطرم زنده نگه دارم؟
اما من بیزارم؛ از تکتک حبابهای انتظار که رشد میکنند و در جایی نابود میشوند. ترسم از آن است که بروی و دگر این حبابها از بین نروند. شاید، شاید روزی این غم از میان برود و ما در کنار هم و نه فرسنگها دورتر، دفتر روزمرگیمان را با دستان هم خطخطی کنیم.