داروگ
داروگ
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از شنبه و یکشنبه

بدن‌درد، سردرد. چشم‌هایی که می‌سوخت و خارشش آزار می‌داد. شنبه با این دردها و آه و ناله‌ها گذشت. شب هم که با دلخوری و ترش‌رویی تیره‌تر شد.

یکشنبه سبک‌تر بودم. مخصوصاً که تکلیفم را یکسره کرده بودم که کلاس نروم. رگه‌هایی از سردرد هنوز آزارم می‌داد.نیمه‌های روز صفحه موبایلم روشن شد. با شماره‌ای ناشناس. اول نشناختم. تا خودش را معرفی کرد. ن س بود. گفت‌وگو را با تلفن خانه ادامه دادیم. تلفن ن.س مثل یک معجزه بود. ن.س دوستی بود ایده آل. 11 سال بزرگ‌تر از من که شباهت زیادی به هم داشتیم و راه‌های نرفته من را رفته بود. تماسش و هم‌صحبتی‌اش برایم یک هوای تازه بود. هوای تازه برای منی که نفس‌هایم به شماره افتاده بود.

از هر در سخنی گفته شد. بیشتر از همه اما حرف خودمان بود و حال بدمان. او هم مثل من در افسردگی دست‌وپا می‌زد.حرف‌ها و حس‌هایمان در عین دردی که داشتند، بی‌رنگ بودند. و به گمانم افسردگی همین بود. در عین اینکه تصور می‌کردی همه‌چیز را لمس می‌کنی، می‌بینی، می‌بویی، می‌چشی و می‌شنوی، و در یک‌کلام حس می‌کنی اما به‌واقع حس نمی‌کردی. همه‌چیز برایت در بی‌رنگی و تعلیق می‌گذشت. و همین دوگانگی بود که درک افسردگی را برای آدم‌ها سخت می‌کرد.

هم‌صحبتی با ن.س همدلی محض بود. حالم را خوب کرد. انگار ترس‌هایم سست شدند. در معرض ریزش. و این بهترین اتفاق یکشنبه من بود.

ن.س گفت همه حس‌هایم را بنویسم. ترس‌هایم را، اضطراب‌هایم را. گفت فقط نگاهشان کنم و نه قضاوت. معتقد بود توصیف احساس برای من در این روزها مهم‌ترین و بهترین عادت است. احتمالاً ترس‌هایم را کم می‌کرد. اضطرابم را التیام می‌بخشید و خوابم را عمیق.

ن.س حرف خوب دیگری هم زد. گفت تمام این جبرها و تحقیرها را فعلاً باید بپذیریم. چاره‌ای نداریم جز عبور و ورود به مراحل دیگر. معتقد بود باید ضد ضربه شویم. روی خودمان و حساسیت‌هایمان کار کنیم.

درباره من صریح گفت که باید در برابر بسیاری از بی‌مهری‌ها و تحقیرها بی‌تفاوت شوم. انرژی محدودم را برای کارهای مهم‌تری باقی بگذارم و به اهداف بزرگ‌تری فکر کنم.

تلفنمان تمام شد و حس سبکی کردم. به عادت هر ماه بعدازظهر با میم قرار داشتم. از سردرد و بدن‌درد چندروزه‌ام برایش گفتم. معتقد بود ریشه دردهایم ذهنی است و دچار مشکل روان‌تنی و چنین دردهایی شده‌ام.

خودم سرنخ را گرفتم و به اضطراب رسیدم. اضطراب وجودم را شخم می‌زد و انرژی و انگیزه‌هایم را درو می‌کرد و می‌برد به ناکجاآباد. نمی‌دانستم برای درمانش باید از کجا و چگونه آغاز کنم. یاد حرف‌های ن.س افتادم. باید می‌نوشتم و از احساساتم عبور می‌کردم. باید به آرزوهایم بیشتر فکر می‌کردم و برایشان نشانه‌ای بیرونی تعریف می‌کردم. نشانه‌ای که مدام مقابل چشمانم باشد و با دیدنش غم‌ها و دلسردی‌هایم را به باد بسپارم. رها می‌شدم و با آرزوها و اهدافم پرواز می‌کردم.

میم حرف‌های دیگری هم زد. دست‌آخر گفت برایش بنویسم. از انتظارات و خواسته‌هایم.

گفت بیشتر بیندیشم و خودم را از بارهای اضافی که بر ذهن و احساسم تحمیل کرده‌ام، رها کنم.

امروز همه‌چیز به نوشتن و رها کردن ختم می‌شد. عمل به این حرف‌ها قرار بود زشتی‌ها را زیبا و بدی‌ها را خوب کند. باید تلاشم را می‌کردم. شاید چون چاره‌ای نداشتم. تیر خلاص تغییر خودم بود. آخرین راهی بود که باید می‌رفتم و بختم را امتحان می‌کردم.

اولین از آخرین راه، شروع کارهای پ.د و ارسال پیام برای پیگیری بود. کاری که برایم ترسناک بود و سخت. ناامید بودم و شک داشتم که قادر باشم کارش را تمام کنم. نمی‌توانستم پیشرفتش را تجسم کنم. این نتوانستن‌ها ضربان قلبم را بالا می‌برد و مضطربم می‌کرد. اما قرار بود کلماتم را قضاوت نکنم. فقط توصیف کنم. می‌ترسیدم و غمگین بودم اما درعین‌حال مصمم که کارم را تا پیش از عید مرحله‌ای پیش ببرم.

آخرین راهی بود که باید می‌رفتم و بختم را امتحان می‌کردم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه تغییر کنم و این همه هدف و وظیفه من بود.

و این شاید بزرگ‌ترین کار من می‌شد. باید تیر خلاص را می‌زدم و آدم دیگری می‌شدم.

افسردگیامیدناامیدیخستگىتلاش
قاصد روزان ابری داروگ! کی می‌رسد باران؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید