داروگ
داروگ
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

روزمره‌های معمولی یک ذهن درمانده

روزهایی که گذشت روزهای خوبی نبود. پادرد و پرش پلک امانم را بریده بود. مسکن اولین و آخرین گزینه روی میز بود. عربده‌های یک ولگرد و حضورآدم‌هایی تا این حد درمانده و پرت و پلا کلافه‌ام کرده بود.

حوصله تحملشان را نداشتم، احساس بازگشت داشتم. بازگشت به عقب و وقت تلف کردن.

تازه می‌فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که سال‌ها در کنار آدم‌هایی به مراتب باهوش‌تر و کتاب‌خوان تر از خودم بود. آدم ‌هایی که به قول خودمان سر سفره پدر و مادرشان بزرگ شدند. آدم‌هایی که در فضای احترام و فرهنگ و انسانیت قد کشیده بودند.

به هر ترتیب ساعت و دقیقه این دردها را نمی‌فهمید و بی امان می‌گذشت. چقدر هم خوب بود که ساعت و دقیقه این چیزها را نمی‌فهمید و می‌گذشت.

در میان همه این شلوغی‌ها نسترن حرف‌های جالبی زد. حرف‌هایی که برایم آب روی آتش بود. معتقد بود آنچه من در این مدت در میان این آدم‌ها دیدم و تجربه کردم بعدها بسیار به کارم خواهد آمد. می‌گفت این همه ناهنجاری و سختی را یک‌جا هیچ وقت نمی‌توانستی ببینی و تجربه کنی. نسترن گفت این آدم‌ها برای بدست آورن کوچکترین‌ها جنگیده‌اند و آدم‌ها را پله کرده‌اند، آدم‌ها برای ما همراه و هم‌مسیر می‌شوند اما برای این‌ها پله ترقی..ترقی از نوع آب و دان نه چیزی فراتر. دوست داشتم حرف‌های نسترن راست باشد و شاید هم بود.

از این حرف‌ها گذشتم، بعضی روزها و از پس بعضی تجربه‌ها گاهی حس می‌کنم کمی قد کشیده‌ام، این بار هم تا حدی همین بود، هرچند سخت و تلخ اما گذشت.

من خودم را گاهی عجیب می‌بینم. مثلا احساسات متناقض سنگینی را در لحظه باهم تجربه ‌می‌کنم. یکی از این‌ها ناامیدی شدید در کنار انگیزه و انرژی زیاد است. حتی فکر کردن به آرزوها و مسیرهایی که می‌خواهم بروم ته ذهن و دلم را قلقلک می‌دهد اینقدر که لبخند روی لب‌هایم جا خشک می‌کند اما همزمان ته مغزم پیام ناامیدی مخابره می‌کند.

به او که می‌گویم توجیهات فلسفی برایش می‌تراشد و دست آخر می‌گوید تو به‌خاطر کنجکاوی‌ها و بلند پروازی‌هایت مسیر سختی پیش رو داری، باید خیلی بیشتر از دخترهای هم‌سن و سالت تلاش کنی، این‌قدر متوقف نشو.

او هنوز نمی‌داند یا شاید هم می‌داند که تلاش گمشده این روزهای من است. چیزی که در سال‌های اول ورودم به دانشگاه، وقتی زیر سایه روزهای تلخ پاییز ۸۸ تازه دانشجو شده بودم، درونم غلیان می‌کرد، این روزها نداشتمش و کم شده بود، خیلی کم.

دوست داشتم دستانم را روی زانوهایم بگذارم و بار دیگر بلند شوم اما نمی‌دانم این ناامیدی لعنتی چرا درون مغزم مدام پمپاژ می‌شد..

نوشتن این سطرها مرا یاد حرف‌های او‌ می‌انداخت: باید خودت را مجبور کنی و به زور پرت کنی لای کتاب و حل شوی در کار..هر کاری، مسیر تو مسیر همواری نیست..دلیلش هم خودتی و انتخاب‌هایت..

و لعنت به من با این انتخاب‌هایم و لعنت به منی که نمی‌توانم با چیزهای کوچک شاد شوم و راضی.

وسط این لعن و نفرین‌ها یاد حرف کنفسیوس می‌افتم: به جای نفرین تاریکی شمعی روشن کنید..شاید حق با کنفسیوس بود!

می‌خواستم به کنفسیوس ذهنم یک بار دیگر فرصت بدهم و فارغ از هیاهوی پوچ اطرافم، تنهای تنها در وجود خودم شمع کوچکی روشن کنم.

هنوز نمی‌دانستم این شمع هرچه بسوزد روشن‌تر می‌شود یا همان اول کار تمام، اما دوست داشتم روشنش کنم و البته بیشتر مایل بودم فعلا اموراتم را به کنفسیوس مغزم بسپارم.

شمع و کنفسیوس ذهنم را رساند به پرنده و رفتن:

وقتی هوا سرد است، باید رفت..مثل پرندگان که در هوای سرد بار سفر می‌بندند و می‌روند.. دور می‌شوند و مهاجر..

من اما، کجای این جمله‌ و سفر ایستاده بودم هنوز معلوم نبود!

امیدتصمیمافسردگیغممهاجرت
قاصد روزان ابری داروگ! کی می‌رسد باران؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید