داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دیده ام

انگار دویست و اندی سالم است یا بیشتر. تا بحال به کسی سن و سالم را نگفته ام. زندگی ام ثابت بوده اما در مقابل چشمانم همه چیز در حرکت بود، جهانی در گردش. سال هاست چشم و گوشم؛ چیزهای بسیار دیده وُ چیزهای بسیار شنیده ام. هرچه دیده و شنیده ام رازی در دلم شده اند. بر دلم چیزهای بسیار نوشته ام. بر تنم چیزهای بسیار از خوشی ها و ناخوشی ها به یادگار مانده است؛ بسان چروک هایی بر دستان کارگران و بر صورت مادران.

سال ها پیش اینجا دهاتی بود از دهات اطراف. نزدیکی اینجا که من ایستاده ام رودی می گذشت، پاک، جوشان و پُر آب. می دانی! آب آبادی ست. زمین های کشاورزان با این، همین آب، تشنگی می کاستند و با همین آب زنده می شدند. هندوانه ها سرخ می شدند و خربزه ها شیرین. نهال ها به باغ ها بدل می شدند و کشتزار های گندم به نان هایی داغ در دستان زنان دهات.

سالیان بر همین چرخ، روزگار گذراند اما اینگونه نبوده وُ اینگونه نخواهد ماند.

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...

داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید