داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان فقط دو ساعت

سرما حرکت می کند. از انگشتانت بالا می آید و زیر لباس هایت پیش می رود؛ لباس هایی که «روی هم روی هم» پوشیده ای تا تو را در سرما سرپا نگه دارد. به آرامی از درون، سرد می شوی و حرکاتت کند می شود. دست خودت نیست، سرما روی عظلاتت نشسته است.

ساعت نخست، ماه عسل «پُست نگهبانی» ات است. خوب می دانی که چه پیش می آید و تلاش می کنی با تکان دادن بدنت و نرمش کردن به خودت بقبولانی که شب تمام خواهد شد و تو در ادامه ی شب ادامه خواهی یافت. به خودت می گویی که دوام خواهی آورد.

در ارتفاع ده متری از زمین، اتاقکی که چهار سوی آن تا نیمه، فلزی و بالایش شیشه خوابیده، تو را در آغوش گرفته است.

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...


فلش فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید