داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان ویلا و لیلا

صدای شُرشُر آب، آبی که به روی سنگ ها و تنگه های مسیر رود می ریزد و می پاشد و پیش می رود، هیاهوی سیرسیرک های بی تاب که پشت هم می خوانند و سیرسیرک هایی که منقطع سیرسیر می کنند. نجوای پرندگان جنگلی عجیب که نامشان را نمی دانم و آوازشان ناله فام است و دسته ی پرنده هایی که در جواب هم می خوانند.

هوا گرم و مرطوب است. چیزی جز برگ هایی پف کرده و خیس به رنگ های بیشتر سبز و کمتر زرد نمی بینم. ریشه ی درختان که همچو خاطرات من بخشی آشکار و بخشی پنهان اند کم کم چشم می خورند. سرم را تکان می دهم، تنه ی درختان با اندازه هایی گوناگون و رنگ هایی متنوع ظاهر می شوند، درختی که سبزینگی تا بالای تنه ی آن پیش روی کرده، همچون بهار در قلب شب های زمستان، پیش تاخته. آن یکی درخت خم شده، باز هم خم، آنقدر خم که تنه اش بجای آسمان سر به زمین می ساید. برگی گه گاه از آسمان جنگل می چکد و چرخ می خورد تا به روی برگ های بر زمین ریخته بخوابد.

نگارش: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...

لیلاویلاداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید