داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کلاغ مرا می بیند.

در پارک نشسته ام. ظهر است. نجوای سیر سیرک ها به گوش می رسد و با صدای سه کلاغ در هم می پیچد. فریادی از بلند گوهای پارک در استخوانم نفوذ کرده و وجودم را خراش می دهد. بلندگو اندوهگین نعره زنان آوای رقص و گریه را در هم می کند و بیرون می ریزد.

کمی بعد صدای کلاغ ها قطع می شود انگار از رو می رند، صدای بلندگو ناجور تر است. بر میخیزم و راه می روم. بیست و چند ساله به نظر می رسم. امسال هنوز به نیمه نرسیده و تابستانی پاییزی ست، خشک سالی و آلودگی. از آسمان خاک می بارد. جایی پیدا کردم که دوباره بنشینم. نیمکت آهنی، زنگ زده، کثیف و خاک آلود. به نظاره می نشینم: پارکی در مرداد برگریزان و در نجواهای زشت فرو رفته.

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...


فلش فیکشنفیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید