داود پور فرح آبادی
داود پور فرح آبادی
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

مُشَوَّش

هوا روشن می شود ، چراغ سبز

حرکت لا به لای دفترم ورق می خورد

کجا باید رفت ؟! سوالی که برایم ۲۲ سال عمر آب خورده است .

می گویند نباید ایستاد ، می گویند عقب افتادگی جرم است

شاید عقب افتادن مرا دوست دارد که رهایم نمی کند و

دستم را سفت چسبیده است ، البته اینجا خیلی حرف پشت دوست داشتن ها وجود دارد ، اینجا هیچ کس در مقابل خودش قرار نمی گیرد

انگار که چشم ها دروغ می گویند ، انگار که آیینه ها را باید شست ، ما که نتوانسته ایم چُنین کنیم

یعنی من نتوانسته ام

من حتی به خرده شیشه های کف خیابان هم رگ داده ام

نه اینکه زور باشد ، نه اینکه بالاجبار

ولی بالا می آورم وقتی می بینم ، جهان برای یک تکه نان می جنگد یا شاید برای یک قطره خون

شرم آور است که ببینی ، کور باید بود

شرم آور است که به زبان بیاوری ، لال باید بود

و حواسی که پرت شده است لزومی ندارد بیان شود ، مثلا خودکشی گوش ها

یا که گوشت ها

کسی چه می داند چند نفر بر اثر شنیدن ، مرده اند

همین تو

همین تو که چرندیات مرا می خوانی ، چند بار مرا در ذهنت ناتوان خطاب کرده ای !؟

حتما با خودت می گویی ، او که نمی شنود

اری

او نمی شنود

مثل تمامی گوش ها

مثل تمامی گوشت ها .

نمایش بمانی ، رفته ای
نمایش بمانی ، رفته ای


دلنوشتهتئاترآشفته نویسیاولین نوشتهویرگول
بسان آیینه ای ، مصور افراد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید