هوا روشن می شود ، چراغ سبز
حرکت لا به لای دفترم ورق می خورد
کجا باید رفت ؟! سوالی که برایم ۲۲ سال عمر آب خورده است .
می گویند نباید ایستاد ، می گویند عقب افتادگی جرم است
شاید عقب افتادن مرا دوست دارد که رهایم نمی کند و
دستم را سفت چسبیده است ، البته اینجا خیلی حرف پشت دوست داشتن ها وجود دارد ، اینجا هیچ کس در مقابل خودش قرار نمی گیرد
انگار که چشم ها دروغ می گویند ، انگار که آیینه ها را باید شست ، ما که نتوانسته ایم چُنین کنیم
یعنی من نتوانسته ام
من حتی به خرده شیشه های کف خیابان هم رگ داده ام
نه اینکه زور باشد ، نه اینکه بالاجبار
ولی بالا می آورم وقتی می بینم ، جهان برای یک تکه نان می جنگد یا شاید برای یک قطره خون
شرم آور است که ببینی ، کور باید بود
شرم آور است که به زبان بیاوری ، لال باید بود
و حواسی که پرت شده است لزومی ندارد بیان شود ، مثلا خودکشی گوش ها
یا که گوشت ها
کسی چه می داند چند نفر بر اثر شنیدن ، مرده اند
همین تو
همین تو که چرندیات مرا می خوانی ، چند بار مرا در ذهنت ناتوان خطاب کرده ای !؟
حتما با خودت می گویی ، او که نمی شنود
اری
او نمی شنود
مثل تمامی گوش ها
مثل تمامی گوشت ها .