دوست داشتم چیزی بگویم، ولی همه چیز در این دنیا هزاران بار گفته شده بود و هزاران شعر سروده شده بود پس تکرار و تکرار را پذیرفتم و خواستم دوباره و دوباره از تکراری ترین و البته وسوسه انگیز ترین حس بشریت بنویسم.عشق
اولین باری که به کسی ابراز عشق کردم را به یاد ندارم، احتمالا به پدرم بوده، یادم است که بابا اولین عشق زندگی من بود، قبل از آنکه به این واژه فکر کنم دانستم در ذهن آدم بزرگ ها عشق باید چیزی باشد شبیه بابا، قوی، حمایتگر، مطالبه گرِ انحصارِ کاملِ سحر و عرضه کننده بیشترین محبت ممکن.
بعد از آن خدا می داند به چه کسانی این را در مدرسه و خانه و دوست و آشنا گفته ام که به یاد ندارم و هیچ گاه تمرکزی روی فهمیدنش نکردم، بلکه به تعاریف اکتسابی مغزم بسنده کردم و هربار خواستم عشق را در چارچوبی قرار دهم، یکبار با دیوانگی همسویش کردم و انحصار معنایش کردم، یکبار به فداکاری و جانفشانی همنامش کردم، با محبت بی حد و اندازه و بدون چشمداشت یکی دانستمش و روزی با خشم و غضب وجودش را به کل کتمان کردم .
اما روزی فرا رسید در میان شیدا و شور جوانی که راه گلویم از هیجان خواستن کسی قلمبه شده بود جمله ای شنیدم که مرا دگرگون کرد، "سحر من نمی دانم عشق چیست."
این جمله اول برایم مضحک جلوه کرد، رفته رفته به این جمله سوظن پیدا کردم و گمان بردم نیرنگ در آن است،
پس از ان پر از خشم شدم و حس کردم به من توهین شده است ، سپس در غمی بی انتها فرو رفتم و به همه ی احساساتی که دریافت کرده بودم مشکوک و بدگمان و بعد خاموش شدم و اندیشیدم که آیا خودم می دانم عشق چیست؟
پاسخی نیافتم،
بعد در آغوشت پناه گرفتم، چشمانت را بستی و من به امید باز شدن دوباره چشمانت نگاهت کردم، با خودم گفتم چه کسی می تواند ادعا کند تعریف عشق را می داند؟ و چه کسی حق دارد کسی را متهم کند که دیگری معنای عشق را نمی داند؟
"شاید عشق تنها جواب است" شاید عشق با منحصر به فرد بودنش در هر یک از رابطه هاست که عشق شده است.
و حالا عشق برای من همان لحظه ی باز شدن چشمانت بود به روی این دنیای کلیشه و کثیف و همیشه غمگین.
ممنون که چشم باز کردی.