دوستی ما خیلی عجیب بود؛
هیچ حرف عاشقانه ای رد و بدل نمی شد اما من دوسش داشتم و می دونستم اونم همین حس رو داره ، وقتی منو می دید برق خوشحالی می دوید تو چشماش یا وقتی که دست می دادیم یه جوری دستم رو می گرفت که انگار دیگه نمی خواست رهاش کنه،
کاملا حس می کردم که دوستم داره.
ولی هیچ وقت روم نمی شد یه حرف عاشقانه بزنم
خجالت می کشیدم، می ترسیدم، همش منتظر بودم اون شروع کنه، فضا و رابطه رو عاشقانه کنه
نمی دونم اونم می ترسید یا خجالت می کشید
نمیدونم چرا اینجوری بودیم.
فقط الان که همه چی عوض شده و اون رفته،
حالا که همه چی تموم شده و جز حسرت چیزی نمونده؛
با خودم میگم ای کاش من بوسیده بودمش :)
و بوسه خاطره میشد نه اینکه آرزو بمونه..
هیچ خاطره عاشقانه ای باهاش ندارم، مشاورم میگه این از خوش شانس بودنته، اگر الان یه عالمه خاطره داشتی بیشتر زجر می کشیدی و فراموشی محال می شد...
فکر می کنه الان خیلی آسونه، دیگه نمی دونه تنها چیزی که این روزا به خاطرش غصه می خورم اینه که یادگاری ای جز توهم لحظه های محال ندارم...