Dell
Dell
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

وقتی که باران بارید...

پشت پنجره باران را نگاه ميكرد و تمام سلول هايش غرق شنيدن صدای قطره هايی بود كه با غم انگيز ترين حالت ممكن به شيشه ميخوردند و كلنجار ميرفت با ذهنی كه تبديل به گورستان شده بود!

مرده ها زنده به گور بودند...

آدم های زنده ای كه بنا بر جبر روزگار مجبور به دفن شون بود و دفن هر زنده ای تَركی به روی قلبش بود

با هر باران كه می باريد از قبر بيرون می اومدند

سلامی تازه ميدادند

و همين كافی بود برای زنده شدن تمام خاطراتی كه به زور مدفون شده بودند... و تازه شدن تمام ترك های قلبش...

دلنوشتهروز بارانی
روزنوشت هاي دختري كه از آينده ميترسه و در زمان حال به دنبال خود واقعي ش ميگرده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید