پشت پنجره باران را نگاه ميكرد و تمام سلول هايش غرق شنيدن صدای قطره هايی بود كه با غم انگيز ترين حالت ممكن به شيشه ميخوردند و كلنجار ميرفت با ذهنی كه تبديل به گورستان شده بود!
مرده ها زنده به گور بودند...
آدم های زنده ای كه بنا بر جبر روزگار مجبور به دفن شون بود و دفن هر زنده ای تَركی به روی قلبش بود
با هر باران كه می باريد از قبر بيرون می اومدند
سلامی تازه ميدادند
و همين كافی بود برای زنده شدن تمام خاطراتی كه به زور مدفون شده بودند... و تازه شدن تمام ترك های قلبش...