negindehkhoda
negindehkhoda
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک ۷۴

داستانک ۷۴

صدای آوازی از دور به گوشم رسید. سعی کردم چشمانم را به تاریکی عادت دهم. صدا نزدیک و واضح‌تر می‌شد :

« سرانجام

روزی خواهد آمد

که تو فراموش می‌شوی.

این اتفاق فقط در روزگاری می‌افتد

که تومار جهان پیچیده و

کار عالم تمام می‌شود.»

آواز قطع و لحظه‌ای بعد اتاق کاملن روشن شد.

چشم‌هایم را که به تاریکی عادت کرده بودند، محکم به روی هم فشردم طوری که از شدت درد شقیقه‌هایم شروع به نبض زدن کردند. شدت نور آنقدر زیاد است که روشنایی را از پشت پلک‌هایم احساس ‌می‌کنم . با هر تابش، درد بدی در سر و صورتم می‌پیچد، آرام چشمانم را باز کردم. روبرویم مردی شیک پوش با چهره‌ای ناآشنا ایستاده. همینطور حرف می‌زد و جلو پنجره ‌می‌رفت ، حس کردم با چیزی دورتر از من گفت‌وگو می‌کند، چیزی که فراسوی وجودم قرار دارد، مانند کسی که از زخمی کهنه بنالد.

آشفته و بی‌قرار گفت: «من … من … نمی‌تونم تو رو به درون این زندگی پَلَشت بکشونم. تو رو این‌جا آوردم تا برای ابد توی این شاه‌نشین رویایی بمونی. ببین برات چه دنیایی ساخته‌ام! دنیایی که با یادگاری‌هاش جفت‌و جوره! .»

کنار پنجره ایستاد و نیم‌رخش را به من کرد و به آرامی گفت:

-« اگر تو بخوای ، این‌جا پیر می‌شیم. من و تو . پیر می‌شیم و از همین پنجره‌ها به دنیا نگاه می‌کنیم. فکر می‌کنم… ‌ این‌جا … این‌جا … جای من و تو می‌شه. از این پنجره‌ به دنیای آدما نگاه می‌کنیم. با هم از همهٔ اونا فاصله می‌گیریم. شب و روز، با هم از ستاره‌ها و پرنده‌ها حرف می‌زنیم. زبون اونا رو یاد می‌گیریم. می‌تونیم برای تعمق در روشنایی‌ عجیب شبا که از دور سو‌سو می‌زنن، در اعماق روحمون فرو بریم.»

برای اولین بار بود که می‌دیدم یک غریبه این‌چنین با من صحبت می‌کند. ‌پرده‌ها تکان خوردند. در بیرون چند برگ از شاخهٔ درخت جدا شدند و مسیرشان را تغییر دادند. ‌پرنده‌ها پرواز کردند. خاموشی نابهنگامی دنیا را فرا گرفت. آن غریبهٔ نا آشنا با خستگی سرش را خم کرد و با زهرخندی تمسخرآمیز ادامه داد:

« یادِت هست؟ … می‌گفتی قیام که پیروز شِه برای خودمون یه خلوتگاه درست کنیم. با یه زندگی کوچیک و پاکیزه و تمام نیروی خودمون رو‌ برای زیبایی طبیعت … آره … آره تمام نیروی خودمون… برای چشیدن طعم زیبایی گل و زیبایی شب و برای زیبایی اون دخترایی که زیبایی‌شون رو هیچ‌کس درک نمی‌کنه. یادِت هست؟! » لب‌های خشکیده‌ام بی اراده از هم باز شد. آهسته گفتم:

-« یادم نیست. هیچ چی یادم نیست. هیچ چی. من توی اون جهنم خیلی عذاب کشیدم. خیلی سعی کردم خاطراتمو از ذهنم پاک کنم. اگر همه چیزوُ تو خیالم نمی‌کُشتم، اونا با تاریکی‌شون منو نابود می‌کردن. تاریکیِ اونا از کوچیک‌ترین و نامرئی‌ترین تصویر باج می‌گرفت. خیلی طول کشید تا گذشته‌مو از درونم بیرون کشیدم . اونا شب‌ها و ساعت‌ها می‌نشستند و به آرومی اون جراحی که قلب گنجشکی رو جراحی می‌کنه سعی می‌کردن تمام اون خاطرات رو از سرم بیرون بکشن . این کارشون مثه این بود که اشک ‌پرنده‌ای رو ستاره ستاره بیرون بکشی.»

برایش حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. مثل آن شب‌های شب‌های سردی که در تاریکی سلول یک‌متری، گریه می‌کردم، سرم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه ‌کردم .

و او بی‌آنکه درکَم کند سرش را میان دستانش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانستم چرا گریه می‌کند؟!

لحظه‌ای بعد به آرامی اشک‌هایمان را پاک کردیم و هر کدام در جای خودمان نشستیم و به سردی در چشمان یکدیگر نگاه کردیم. چشم‌های من شبیه پرنده‌ای بود که افق‌های دور و زرد شوره‌‌زار ، آن را سوزانده باشد، و چشم‌های آن غریبه‌ همچون گرگی بود که از بازی کردن دست کشیده باشد. خیرهٔ چشمانش بودم که حس کردم آن‌ها تیره شدند و تاریکیِ مطلق در آن جای گرفت. از جا برخاست. او با آن نگاه عجیب و‌ پیچیدهٔ خود به من فهماند که اینجا اسیرم.

با تاکید و آرامی سنگدلانه گفت: « تو‌ اینجا می‌مونی … این جا همون ‌جایی هست که چندین سال‌ پیش خوابشو می‌دیدیم.»

سپس با همان نگاه تیره و سرد ادامه داد: « اگه از این‌دنیا بیرون بری تمام عمرت به دنبال چیزی سرگردون می‌شی و اونو پیدا نمی‌کنی… هیچ چیزی پیدا نمی‌کنی... همه چیز طوری تکه‌تکه شده که هیچ‌کس نمی‌تونه اون‌ها رو به هم پیوند بده.»

گفتم: «اون کسی که می‌تونه تقدیر اسارت رو برای خودش هموار و آسون بکنه می‌تونه آزادی رو هم تحمل کنه… من نمُردم … مطمئن هستم که زنده‌م و زنده می‌مونم. سال‌هایِ ساله که برای زنده موندن جنگیدم . » رویش را از من بر گرداند همین که خواست و با قدم‌های بلندش از اتاق خارج شود. به تاریکی و سراب بیرون از پنجره چشم دوختم و فریاد کشیدم : « من هنوز زنده‌ام و زندگی می‌کنم.»

تیره‌گی چشمانش ناپدید شد و جایش را زردی چهره‌اش گرفت. همچون گرگی زخمی به طرفم حمله‌ور شد. و آن دژ محکم، در تقابل تاریکی و روشنایی به روی طوفانِ آزادی گشوده شد.

نگین دهخدا

۱۸/ ۰۱/ ۱۴۰۲

داستانکداستانداستان‌نویسیشخصیتشاهین کلانتری
مربی و مدرس تنیس روی میز، فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی . نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید