
_ آقای جوادی، آزمایش شما نتایج بسیار عجیبی رو نشون میده. در واقع ما اولین باره که چنین چیزی رو توی دیانای کسی میبینیم.
جوادی را به اتاق رئیس مرکز آزمایشهای ژنتیک فولیشژن برده بودند. منشیاش، دختری زردنبو و رنگپریده گوشهٔ اتاق پشت میزی بزرگ و میان انبوهی برگه و پرونده غرق شده بود. دو نگهبان، یکی درست پشتسر جوادی و یکی هم کنار در ایستاده بودند و چشم از او برنمیداشتند. اندکی ترس و هیجان به دل جوادی افتاده بود؛ خیالهای جورواجوری در کلهاش شکل میگرفتند و محو میشدند. هرلحظه منتظر شنیدن چنین جملههایی بود: «تو ژن نادری داری که فقط یه درصد نوابغ اون رو داشتن»؛ «تو ژن مقاومت در برابر هر نوع مرضی رو داری»؛ «تبریک میگم! تو اَبَرقهرمانی و ژنهات انسانها رو از هر خطری نجات میدن.»
در همین فکر و خیالها بود که دکتر ادامه داد: «اِاِاِم... راستش... دیانای شما شباهت عجیبی به بولداگ داره! حتی ریشهٔ ژنتیکی چند بیماری سگی هم توی آزمایشتون دیده شده. البته ما برای اطمینان بیشتر و به خاطر اینکه یه مورد نادر ژنتیکیه، آزمایش رو تکرار میکنیم، ولی مدتی طول میکشه.»
جوادی انگار درست حرفهای دکتر را نفهمیده باشد، هنوز در عالم خیال سیر میکرد. «میدونستم! همیشه میدونستم من آدم عجیب و متفاوتی هستم! حالا این بولداگ چی هست؟ ژنش چه خاصیتی داره؟»
منشی که غرق در عالم خودش است و زیر بار کاغذهای روی میزش مچاله شده، بی که حواسش به آدمهای داخل اتاق باشد، مشت میکوبد روی صفحهکلید و خیره به نمایشگر میگوید: «آه! باز قاتی کرده!»
دکتر با کمی مکث زیرچشمی نگاهش میکند، بعد سر برمیگرداند و با صدایی خشک و رسمی به جوادی میگوید: «خاصیت؟ خب... اکثراً تُخس، کلهشق، علاقهمند به دنبال کردن اشیای پرتابشده... بولداگها کمی با سگهای دیگه فرق دارن!»
با شنیدن کلمهٔ «سگ» جوادی از جایش میپرد و خشمگین فریاد میزند: «سگ! داری میگی من سگم؟ چطور جرئت میکنی؟!»
نگهبان پشتسرش میپرد جلو و محکم دست روی شانهاش میگذارد و میگوید: «آقا! آروم باشید. بفرمایید بشینید!»
_ آزمایشتون اینطور نشون میده و البته نمیگم صددرصد درسته. من وظیفه داشتم بهتون اطلاع بدم. خدمتتون گفتم که چون مورد عجیبیه، برای بررسی بیشتر به هزینهٔ خودمون تست نیاکان براتون انجام میدیم.
■■■
جوادی آزمایشبهدست با شانههایی افتاده پا به خیابان میگذارد. از همهٔ آدمهایی که از کنارش میگذرند خجالت میکشد؛ احساس میکند کسی دیگر او را به شکل انسان نمیبیند. احساس میکند تا حالا نقابی روی صورت داشته که امروز پاره شده و چهرهٔ واقعیاش را نمایان کرده است.
حرفهای دکتر در سرش میچرخند: «احتمال ابتلا به دیسپلازی لگن، درماتیت پوستی، و عادت به دنبال کردن دُم خود!» همیشه عاشق سگها بود. مخصوصاً نژاد بولداگ! هر وقت به پیادهروی میرفت سگهای خیابانی نظرش را جلب میکردند. ناز و نوازششان میکرد. اغلب برایشان پارههای استخوان و آشغالگوشت میبرد. اگر تا به حال خودش سگ نخریده بود فقط به خاطر حساسیت زنش به موی سگ بود. سگدوستی واقعی بود، اما این خیلی فرق داشت با اینکه خودش سگ باشد!
تا نیمههای شب در خیابان پرسه میزند. از تصور اینکه حتی زنش را هم فریب داده شرمنده میشود. حالا که حقیقت روشن شده چیزهای بسیاری را به خاطر میآورد: وقتی بچه بود سگبازی با همبازیهای خیابانی کار هر روزش بود. جمع میشدند و تصور میکردند گلهای سگ هستند و مأموریتشان شکار گربهها است. گوشهایش را تیز، دندانهایش را برهنه و بلندتر از همه عوعو میکرد. یا یکبار وقتی فقط هفت سال داشت سگی زخمی را به خانه برده بود. هنوز بوی تن داغش را به یاد داشت. تصمیم میگیرد دست از فکر و خیال بردارد و واقعیت را بپذیرد. شاید خودِ واقعیاش خیلی بهتر از جوادیای باشد که حالا هست!
بالاخره تاکسی میگیرد تا خودش را به جایی برساند که خودِ جدیدش را بهتر بشناسد. میداند انکار بیفایده است. فرض میکند آزمایشش نشان میداد که دیابت دارد. آیا خودش را به پزشک دیابت نمیرساند و انکار میکرد؟
■■■
تاکسی جلوی پناهگاه سگهای ولگرد و بیصاحب میایستد. قبلاً هم اینجا آمده بود. غذا میآورد گاهی. یکبار هم با یکی از دوستانش آمده بود تا سگی را به سرپرستی بگیرد.
پشت نردههای حیاط صدها سگ در هم میلولند. همین که از تاکسی پیاده میشود حضورش را احساس میکنند و زوزه سر میدهند. چندتایی که حالندار و لاجاناند نالهٔ کوتاهی سر میدهند و خاموش میشوند. بقیه خوی سگیشان به جوش میآید و هرچه در توان دارند پارس میکنند. بیامان. انگار گرگ افتاده میان گلهشان. صدها زوزهٔ گوناگون با هم یکی میشوند و ترس به جانش میاندازند. نگهبان پناهگاه از اتاقکش بیرون میآید و با تشری آرامشان میکند. زوزهها میخوابد. مثل گرد و غباری که بعد از عبور سوار فرومینشیند.
■■■
_ حالا بیا تو. تا فردا با صاحب پناهگاه صحبت کنم. گفتی میخوای اینجا کار کنی؟
_ نه، خوبه. همین بیرون میمونم. اون گوشهموشهها یه جایی واسه خودم دستوپا میکنم. گفتی کارگر لازم دارین؟
_ آره! هر کی میآد اینجا سر ماه نشده میذاره میره. کار پرزحمت و کثیفیه.
_ شما برو تو. من حواسم هست.
وقتی تنها میشود، میرود طرف سگهای پشت نردهها. همینطور که به نردهها نزدیک میشد، بوی تند و ماندگار پناهگاه، که از لحظهٔ ورود زیردماغش بود، حالا شدیدتر میشود؛ خاک خیس از ادرار سگ و ضدعفونیکنندهای که انگار زورش به بوی اصلی نمیرسد. صدها سگ در هم میلولند. احساس عجیبی بهشان دارد. انگار میتواند درکشان کند و حالشان را بفهمد. چند دقیقهای خوب نگاهشان میکند و حرکاتشان را زیرنظر میگیرد. گوشیاش زنگ میخورد؛ زنش است. نمیخواهد جواب بدهد. صبر میکند تا قطع شود، بعد میرود روی سکوی گوشهٔ حیاط مینشیند و برای زنش مینویسد: «سلام عزیزم، چیزهایی هست که باید بهت بگم. یادته همیشه چقدر لیسیدن پاهات رو دوست داشتم... بهت میگفتم قلاده بخریم و... سگی... همیشه ازت میخواستم برام هاپهاپ کنی و اسمت رو گذاشته بودم پاپی؟ یادته بهت میگفتم من مثل سگ بهت وفادارم؟ حالا فهمیدهم چرا از این چیزها خوشم میاومد. بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. پاپی من، فقط این رو بدون همیشه دوستت دارم و فراموشت نمیکنم.» چند بار پیامش را میخواند و سرانجام دکمهٔ ارسال را میزند. دیگر منتظر جواب نمیماند. گوشی را بیصدا میکند و میاندازد داخل سطلزبالهای کنار سکو، از جایش بلند میشود، و از روی نردهها رد میشود.
■■■
هنوز چند قدم دور نشده که صفحهٔ گوشیِ بیصدایش روشن میشود. زنش نیست. پیامک از طرف مرکز فولیشژن است که نوشته: «آقای جوادی، به اطلاع میرساند در پی اختلال سیستمی نتایج تست شما معتبر نیست. لطفاً جهت دریافت نتیجهٔ صحیح مراجعه فرمایید.» سپس تماسهای زنش شروع میشوند، اما آقای جوادی پا به دنیای سَگانه گذاشته است.