میگویند خیلی وقتها ایدهها وقتی به ذهن آدمها میآیند که به قول معروف خیلی «بالا» یا High هستند! یعنی چیزی میزنند و میروند «بالا» و آن بالاها چون مغزشان بیشتر کار میکند ایدههای خوبی به ذهنشان میآید. ایدهی اولین رمان بلند من هم همینطوری به ذهنام آمده، وقتی که خیلی «بالا» بودم! خیلی زیاد. داشتم بالای ابرها سیر میکردم.
فقط فرق من با بقیه این بود که «بالا» رفتنام کاملا فیزیکی و به معنای واقعی کلمه بود. یعنی سوار هواپیما شده بودم و رفته بودم بالای ابرها. ایدهی رمان هم به ذهنام خطور نکرد، یک صحنه جلوی چشمهایام آمد که اینقدر واقعی و جذاب بود که باورم نمیشد خواب و رویاست.
در آن دوران به دلایلی به خاطر کار مجبور بودم هر هفته حداقل ۲ بار با هواپیما سفر کنم. یک شب بسیار بسیار سرد زمستانی بود که برف و یخ همه جا را گرفته بود و سوز سرما پوست صورت آدم را میکند. از آن شبهایی بود که هیچکس تا بقالی سر کوچه هم نمیرود چه برسد به سفر با هواپیما در فرودگاههایی با باندهای یخزده. من بودم که از خستگی و سردرد نمیتوانستم راه بروم و فرودگاه سرد و متروکهای که هیچکس داخلاش نبود و همان چند نفر مسوول کارت پرواز و راننده اتوبوس لحظهشماری میکردند تا آخرین پرواز هم تیک آف کند و بروند تا برسند به خانهیشان.
با ۱۰ نفر دیگر سوار یک اتوبوس خالی سپس سوار یک بویینگ ۷۴۷ شدیم که تعداد مهماندارهایاش از تعداد مسافراناش بیشتر بود و ذهن خستهی من اصلا درک نمیکرد چرا برای ۱۰ نفر مسافر چنین حجمی از فلز باید جا به جا بشود. دیدن ۳۰۰ تا صندلی خالی هواپیما که ردیف و مرتب کنار هم هستند و رویشان هیچکس ننشته خیلی تجربهی غریبی است. سردرد و خستگی باعث شده بود این تجربهی سورئال خیلی عجیبتر هم به نظرم بیاید. یاد این تلهفیلمها افتاده بودم که وقتی یکی میمیرد و میخواهند دنیای برزخ را نشان بدهند طرف را میاندازند داخل یک وسیلهی نقلیهی خالی در کنار میزبانهایی که خیلی زیادی تصنعی لبخند به لب دارند و سعی میکنند چیزی به طرف نگویند تا آخر فیلم بیننده غافلگیر بشود.
از یکی از مهماندارهای زیادی لبخند به لبدار درخواست کردم اگر قرصی چیزی برای سردرد دارند به من بدهند. در کمتر از سی ثانیه یک لیوان کاغذ آب خنک و یک قرص رنگی که روی یک دستمال کاغذی گذاشته بودند جلویام ظاهر شد. نمیدانم چه قرصی بود اما همین که قرص را خوردم سردرد رفت و عوضش احساس کردم کل وزن هواپیما روی پیشانی و چشمهایام افتاده. از یک مهماندار دیگر تقاضا کردم که برایام شام نیاورند و بگذارند بخوابم.
چشمهایام را که روی هم گذاشتم رفتم در وضعیت نیمهخواب و نیمهبیدار. از آن وضعیتهایی که دیگر مغزت در اختیار خودت نیست ولی میفهمی دور و برت چه خبر است و هر صدا و کلمهای از اطراف را مغزت دریافت میکند و تبدیلاش میکند به عجیبترین تجربههای بصری. این طوری بود که خودم را وسط ملغمهای از توهم و تصاویر مبهم رها کردم. انرژیای برای بیدار شدن و خلاصی از این وضعیت نداشتم و فقط امیدوار بودم که برخورد محکم هواپیما به زمین در هنگام فرود این زنجیرهی توهم را تمام کند.
وقتی رسیدیم به آن «بالا»ها که فشار هوا جا به جا میشود و گوش آدم به زنگ زدن میافتد، یک هو همهی توهمات تمام شدند و یک تصویر بسیار بسیار واضح و شفاف دیدم. تصویر یک اتاق نشیمن خیلی مدرن، با تجهیزات علمی تخیلی عجیبی که تا حالا ندیده بودم و یک مبل راحتی ساده که پدر و دختری رویاش لم داده بودند و داشتند تلویزیون میدیدند. دختر نوجوان خودش را محکم چسبانده بود به پدر و هر دو با دقت داشتند یک تبلیغ تلویزیونی میدیدند. تبلیغ تلویزیونی راجع به یک ماشین زمان بود که خیلی عادی داشت برایشان مارکتینگ زرد میشد.
وقتی لاستینگ هواپیما محکم به باند فرودگاه برخورد کرد از خواب بیدار شدم. در تمام طول مدتی که داشتم از هواپیما بیرون میآمدم این صحنه جلوی چشمام بود. با جزییات بسیار زیاد، با رنگ و لعاب خیلی واقعی و از همه مهمتر با یک «حس» قوی.
اینطوری شد که من شش ماه بعدی زندگی خودم را درگیر پیدا کردن جواب این سوالها بودم که آن پدر و دختر کی بودند؟ کجا بودند؟ در چه دورانی زندگی میکردند که ماشین زمان در تلویزیوناش تبلیغ میشده؟ اصلا دنیایی که تویاش یک دختر بچه نوجوان دوست داشته باشد ماشین زمان بخرد چه جور دنیاییست؟
اینطوری شد که به جای اینکه یک «ایده» داشته باشم یا یک خط داستان، یک تصویر داشتم و یک «حس». اینطوری شد که رمان «امتداد زمان» نوشته شد. قبل از امتداد زمان رمان نوشته بودم و تجربهی اول نویسندگیام نبود اما قطع به یقین یکی از عجیبترین تجربهها بود.
دوست دارم راجع به «امتداد زمان» باز هم بعدا بیشتر بنویسم چون تجربهاش برایام خیلی لذتبخش بود.