denna.parvizi
denna.parvizi
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

معجون با حال و هوای شفق



– هی، تا حالا شفق قطبی دیدی؟

‏– همون نورهای سبز-آبیِ بخارآلود وسط کبودی آسمون؟ ‏

‏– آره خودشه. میدونی منو یاد چی میندازه؟ انگار یه جادوگر تو کلبه‌‌‌ش معجونی چیزی بار گذاشته باشه. این هم بخاریه که از ‏دیگش سرک کشیده تو آسمون.‏

لبخند بزرگی روی صورتم نشوندم.‏

‏– همون معجونش میتونه تبدلیت کنه به یه قورباغه یا شایدم یه بزغاله.‏

انگار که مثلا تونسته باشه خیطم کنه، لب و لوچه‌م رو آویزون کردم و زل زدم به گل‌های قالی.‏

‏– شاید بتونم ازش یه کمی بگیرم تا منم مثل خودش جادوگر بشم. ‏

‏– هیشکی برای خودش رقیب نمی‌تراشه. ‏

‏– بالاخره که یه روز هوس می‌کنه بمیره. تکلیف دستورهای سری‌ش چی میشه؟ ‏

‏– خوب شاید داره یه آشی درست میکنه که بتونه باهاش تا ابد زنده بمونه.‏

‏– مزخرف نگو. جادوگره؛ خدا که نیست. تازه جاودانگی و عشق و جوون موندن، حُبابن. ازشون بخاری در نمیاد.‏

‏– خوب شاید داره توی دیگش بچه می‌پزه. جادوگرا گاهی بچه می‌پزن. ‏

زیرچشمی قد و قوارم رو برانداز می‌کرد. چونه‌م رو خاروندم.‏

‏– بچه‌ی پخته یا بچه‌ی خام. آدمیزاد کوچیک و بزرگ نداره؛ همیشه یه جای کارش می‌لنگه. ‏

‏– حوصله‌م سر رفت. بگیر بخواب.‏

لیوان خالی روی کشو رو گرفتم دستم و تو هوا به پرواز درآوردم.‏

‏– اگه یه نردبون بذارم برم اون بالاها یه کم از اون بخارها رو تو شیشه حبس کنم، می‌تونم بفهمم از چی درست شده؟

‏– ابله، واسه رسیدن به اون بخارهای تو آسمون، صد تا نردبون رو باید به هم بند کنی؛ بیخِ ستاره‌هان. عُرضه داری برو تو ‏جنگل جادوگره رو پیدا کن. ‏

‏– مثل گِرتل و هَنسل؟ منو گرفتی؟ ‏

زد زیر خنده.‏

‏– تو که تازه داستانشون رو خوندی. برو بلکه مثل گرتل با تعلیم‌های جادوگره به رستگاری رسیدی.‏

بعدش هم باز به ریشم خندید. ‏

‏– حتما هم باید تنهایی برم. تو نمیای؟

‏– نه بچه جون.‏

‏– یعنی نمیخوای یه جادوگر واقعی ببینی؟ شاید ترکیبی از کفتار و عقاب بود. یه عقاب با تنه‌ی کفتار که روی دو تا پاهای ‏پشمالوش واستاده و اون معجون سبز رو به هم می‌زنه و شفق قطبی می‌فرسته تو دلِ آسمون.‏

دوباره ردیف دندون‌هام رو با یه لبخند گنده نشونش دادم. پتوش رو کشید روی سرش.‏

‏– نه. رفتی، چراغ رو خاموش کن. ‏

‏– پس این واکی‌تاکی رو می‌ذارم اینجا. وقتی با جاروش رفتم اون بالاها بهت پُز میدم.‏

‏– پُزِ چی؟ میخوای هری پاتر بشی مسخره؟

‏– وقتی برگشتم می‌بینیم که به جای چرت و پرت بلغور کردن، قورقور می‌کنی. معلومه که جادوگر دستش از آدم‌ها بازتره. ‏دلقک‌بازی‌های هری پاتر و دار و دسته‌ش هم به کارم نمیاد. ‏

برف‌های نکوبیده زیر چوب‌ اسکی‌هام قِرچ‌قِرچ خورد می‌شدن. جنگل شیبداری نبود. نمی‌شد آدم راحت روی برف‌ها سُر بخوره و ‏بِره جلو. می‌دونستم رد شفق قطبی تو آسمان منو به جادوگر می‌رسونه. باتوم‌هام رو سفت چسبیده بودم. انگار یه جفت عصای موسی ‏تو دستم بود؛ ازشون انتظار معجزه داشتم. دلم مورمور می‌شد. جنگل با اون ابهتش کم‌کم جلوتر میومد تا یه جورایی منو بِکِشه تو ‏خودش. یک لحظه احساس سفیدبرفی بودن بهم دست داد. فکر کردم این داستان‌های بچه‌گونه رو از روی هم می‌سازن؛ همشون عین ‏زندگی تکراریه‌ن. الان دقیقا نمی‌دونستم نقش گرتل رو دارم یا سفیدبرفی رو؛ جنگل دوتاشون رو یه جورایی قورت میده. شاید یه کم ‏دیگه درخت‌ها و سَم قارچ‌های جنگل حالم رو می‌گرفتن. یه کاری می‌کردن تا به امیدِ سوپرمن یا یکی از شخصیت‌های توپِ ‏هالیوود پَس بیفتم. از بخت خوب یا بد، این خبرا نبود. جنگلِ خلوت و رامی بود. زندگی هم با همه‌ی روزمرگی‌هاش، یه جاهایی از ‏خودش خلاقیت نشون میده. ‏

رنگ‌های اسرارآمیز و نجواکننده‌ی سبز و سفیدِ کنجِ آسمون، عین غبارهای شنگول و منظم با باد می‌رقصیدن. حس می‌کردم چشم‌هام ‏با دیدنشون برق می‌زنن. یه لبخند هیجان‌انگیز گوشه‌ی لبم شکل می‌گرفت؛ ماجراجوییم گُل می‌کرد و قدم به ‌قدم تو برف‌ها پیش ‏می‌رفتم. با اون همه شاخ و برگ درخت‌های جنگل، رد شفق خودش رو از دیدم قایم نمی‌کرد. یه جورایی داشت باهام قایم‌باشک بازی ‏می‌کرد؛ از پشت یه دسته ستاره می‌پیچید یه طرف دیگه، ابرها رو دور می‌زد و رنگ‌هاش با نیلی و بنفش آسمون قاطی می‌شد. ‏

وقتی حواسم نبود، یه گله گوزن سفید گنده با حفظ فاصله‌ی قابل‌قبولی پشت سرم راه افتاده بودند. گاهی از دستشون در می‌رفت و ‏نزدیک می‌شدن و نفس گرمشون پشت گردنم رو داغ می‌کرد. سلانه‌سلانه و با احتیاط تعقیبم می‌کردن. حسی بین دوستی و ‏فاصله‌گرفتن داشتن. خوش‌شانس بودم که برام شاخ نمی‌شدن چون هیچ ایده‌یی نداشتم که چه‌جوری میشه باهاشون درافتاد و آچمز ‏نشد. حیوونا معمولا برای خودشون تو جنگل مرزی دارن و غریبه‌ها رو اون‌جا راه نمی‌دن؛ ولی اینا من رو غریبه حساب نکرده بودن. ‏

بی‌خیالِ گوزن‌ها و وحشت احتمالی جنگل شده بودم. چشم‌هام گرد شده بود؛ دهنم باز مونده بود و مثل احمق‌های حریص ‏نفس‌نفس می‌زدم. این فکر که اون فرمول جادویی رو یه جوری نصیب خودم می‌کنم، تو سرم وِزوِز می‌کرد. یعنی می‌تونستم مثل گرتل ‏جادوگر بشم؟ جادوگرا به چه زبونی حرف می‌زدن؟ اگه ازم خوشش نمی‌اومد چی یا برعکس اگه ازم خوشش میومد؟ شاید در هر ‏صورت من هم جزئی از همون معجونِ درهم و برهمش می‌شدم. یاد نگاه‌های اون تحفه افتادم که سر تا پام رو برانداز می‌کرد بلکه تو ‏دیگ جادوگره جا بشم.‏

‏– سلام جادوگر جون. این بخار و نور رو برای همه‌ی آدم‌ها دود می‌کنی؟ هر سال اون‌ها را می‌کِشونی دمِ دیگت؟ یه حساب ‏کتابی بکن ببین جا داره منم لنگه‌ی خودت، جادوگر بشم؟ دلم میخواد تو زندگیم کلی جادو کنم؛ اصلا زندگیم رو جادو ‏کنم. ‏

گفتم شاید از این همه سوال یکهویی جا بخوره؛ بهتره این‌ها رو تو وعده‌های زمانی بیشتر، دونه‌دونه ازش بپرسم. همیشه گفتن ‏جادوگرها بدجنسن اما مطمئن نبودم ذات هیچ موجود زنده یا مرده‌یی بیشتر از ذات آدمیزاد خورده شیشه داشته باشه. در هر حال ‏ترجیح ‌دادم بعضی سوال‌هام رو بذارم برای بعد. ‏

رنگ‌های ملایم و مرموز شفق باز حواسم رو به خودشون جلب کردن. تو اون راه‌پیمایی طولانی، گاهی می‌شد کلا جادوگره از یادم ‏می‌رفت. هیچی نمی‌خواستم؛ همین که می‌تونستم تو اون تاریک روشنی، محوِ شفق بشم به هر فرمول جادویی دیگه‌ می‌ارزید. ‏بخارها و نورها در هم می‌رفتن؛ زاویه‌ها‌شون کم و زیاد می‌شد، وسط آسمون مانور می‌دادن و دلبری می‌کردن. مسیر اصلی‌شون یکی ‏بود اما بازی‌هاشون تموم‌نشدنی بود؛ یه جور مثل حرکت موج‌های ریز و درشت وسط یه برکه‌ی‌ وسیع و آروم. دهنم رو بردم نزدیک ‏واکی‌تاکی و یواشکی جوری که جنگل رو از خواب بیدار نکنم یا یه وقت موی جادوگره رو آتیش نزنم، زمزمه کردم:‏

‏– هی، می‌دونی از اینجا شفق قطبی چقدر قشنگه؟ ‏

‏– من خوابم.‏

‏– شاید منم خواب باشم. ‏

‏– بپا از خواب که پریدی، گوش‌هات تو اون سرما نیفتاده باشن.‏

دست و پام رو گم کردم؛ واکی‌تاکی پخشِ برف‌ها شد. دو دستی چسبیدم به گوش‌هام ببینم سر جاشونن یا نه. خیالم که راحت شد، ‏خودم رو جمع و جور کردم. چند تا فحش آب‌دار نثار اون فتنه کردم و راه افتادم. گوزن‌ها هم خُرناس‌کِشون پشت سرم راه افتادن؛ با ‏سُم‌هاشون برف‌های تو مسیر رو له می‌کردن. چشم‌های درشت‌شون پر از سوال بود. به همدیگه نگاه می‌کردن و دماغ‌های خیس‌شون رو ‏از روی مهربونی یا واسه دلیل مضحک دیگه‌ای به هم می‌مالیدن. بعد انگار که من سردسته‌شون باشم، لِک‌لِک‌کنان دنبالم میومدن. ‏اون‌ها برام مهم نبودن. هیشکی برام مهم نبود. خوشحال بودم که این ماموریت خودم بود. ‏

شاخ و برگ‌های درخت‌ها با سایه‌هاشون، ژست‌های عجیب و غریب می‌گرفتن. قصد سوئی نداشتن؛ خودنمایی می‌کردن. همه‌ی ‏قارچ‌های سمی دنیا هم یخ زده بودن. زمین و زمان در صلح بود تا من بتونم به اون دیگ کذایی برسم. نیم ساعتی که گذشت این ‏آرامشِ مشکوک قبل از طوفان، با غرش نفس‌گیر ابرها شکست.‏

‏– سوووورپرااااااایز!‏

در عرض چند دقیقه یه کپه ابر سیاه با یه دل پُر، مسیر سبز من رو به سمت دیگ و صاحب دیگ محو کرده بود. انگار آسمون یک‌مرتبه ‏ترکید و برف و کولاک چند ساله‌ش رو روی سرم آوار کرد. دست‌وپا زدن و التماس تو قاموسم نبود. فایده‌ای هم نداشت؛ طرف ‏التماس هم معلوم نبود. آب دماغم در آستانه‌ی شُره‌کردن، یخ زده بود. عصاهای موسام این طرف و اون طرف پرت شده بودن؛ ‏گوزن‌های نَسناس هم غیب‌شون زده بود. برفِ توی حلقم رو تُف کردم بیرون و تو واکی‌تاکی هوار کشیدم:‏

‏– می‌مردی باهام میومدی؟

اگه جوابی هم میومد، نمی‌شنیدم. این جور موقع‌ها زوزه و قار و قور شکم گرگ و شیر و پلنگ رو هم می‌طلبه؛ اما زندگی دلش به ‏رحم اومده بود و اون‌ها رو بهم تخفیف داده بود. دَمِ سرنوشت گرم؛ چشم‌های سرخ و زردشون رو هم حذف کرده بود. دلم روشن بود ‏که احتمال خورده شدَنَم کمه. با اون بوران، از یه درخت تا به درخت دیگه برسم، یه عمر طول می‌کشید. آخرش یادم نیست چه بلایی ‏سرم اومد. چشمم به آسمون خشک شد تا رد شفق قطبی رو پیدا کنم اما فقط گوله‌گوله‌های برف بود که توی چشم‌هام می‌نشست.‏

‏– هی، پاشو بچه‌جون. دیرم شد. این تیکه یخ چیه تو مشتت؟ مثل آیینه صورتت توش برق می‌زنه.‏

داستان کوتاهدنا پرویزیعشقشفق قطبیخودیابی
می نویسم؛ متفاوت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید