– هی، تا حالا شفق قطبی دیدی؟
– همون نورهای سبز-آبیِ بخارآلود وسط کبودی آسمون؟
– آره خودشه. میدونی منو یاد چی میندازه؟ انگار یه جادوگر تو کلبهش معجونی چیزی بار گذاشته باشه. این هم بخاریه که از دیگش سرک کشیده تو آسمون.
لبخند بزرگی روی صورتم نشوندم.
– همون معجونش میتونه تبدلیت کنه به یه قورباغه یا شایدم یه بزغاله.
انگار که مثلا تونسته باشه خیطم کنه، لب و لوچهم رو آویزون کردم و زل زدم به گلهای قالی.
– شاید بتونم ازش یه کمی بگیرم تا منم مثل خودش جادوگر بشم.
– هیشکی برای خودش رقیب نمیتراشه.
– بالاخره که یه روز هوس میکنه بمیره. تکلیف دستورهای سریش چی میشه؟
– خوب شاید داره یه آشی درست میکنه که بتونه باهاش تا ابد زنده بمونه.
– مزخرف نگو. جادوگره؛ خدا که نیست. تازه جاودانگی و عشق و جوون موندن، حُبابن. ازشون بخاری در نمیاد.
– خوب شاید داره توی دیگش بچه میپزه. جادوگرا گاهی بچه میپزن.
زیرچشمی قد و قوارم رو برانداز میکرد. چونهم رو خاروندم.
– بچهی پخته یا بچهی خام. آدمیزاد کوچیک و بزرگ نداره؛ همیشه یه جای کارش میلنگه.
– حوصلهم سر رفت. بگیر بخواب.
لیوان خالی روی کشو رو گرفتم دستم و تو هوا به پرواز درآوردم.
– اگه یه نردبون بذارم برم اون بالاها یه کم از اون بخارها رو تو شیشه حبس کنم، میتونم بفهمم از چی درست شده؟
– ابله، واسه رسیدن به اون بخارهای تو آسمون، صد تا نردبون رو باید به هم بند کنی؛ بیخِ ستارههان. عُرضه داری برو تو جنگل جادوگره رو پیدا کن.
– مثل گِرتل و هَنسل؟ منو گرفتی؟
زد زیر خنده.
– تو که تازه داستانشون رو خوندی. برو بلکه مثل گرتل با تعلیمهای جادوگره به رستگاری رسیدی.
بعدش هم باز به ریشم خندید.
– حتما هم باید تنهایی برم. تو نمیای؟
– نه بچه جون.
– یعنی نمیخوای یه جادوگر واقعی ببینی؟ شاید ترکیبی از کفتار و عقاب بود. یه عقاب با تنهی کفتار که روی دو تا پاهای پشمالوش واستاده و اون معجون سبز رو به هم میزنه و شفق قطبی میفرسته تو دلِ آسمون.
دوباره ردیف دندونهام رو با یه لبخند گنده نشونش دادم. پتوش رو کشید روی سرش.
– نه. رفتی، چراغ رو خاموش کن.
– پس این واکیتاکی رو میذارم اینجا. وقتی با جاروش رفتم اون بالاها بهت پُز میدم.
– پُزِ چی؟ میخوای هری پاتر بشی مسخره؟
– وقتی برگشتم میبینیم که به جای چرت و پرت بلغور کردن، قورقور میکنی. معلومه که جادوگر دستش از آدمها بازتره. دلقکبازیهای هری پاتر و دار و دستهش هم به کارم نمیاد.
برفهای نکوبیده زیر چوب اسکیهام قِرچقِرچ خورد میشدن. جنگل شیبداری نبود. نمیشد آدم راحت روی برفها سُر بخوره و بِره جلو. میدونستم رد شفق قطبی تو آسمان منو به جادوگر میرسونه. باتومهام رو سفت چسبیده بودم. انگار یه جفت عصای موسی تو دستم بود؛ ازشون انتظار معجزه داشتم. دلم مورمور میشد. جنگل با اون ابهتش کمکم جلوتر میومد تا یه جورایی منو بِکِشه تو خودش. یک لحظه احساس سفیدبرفی بودن بهم دست داد. فکر کردم این داستانهای بچهگونه رو از روی هم میسازن؛ همشون عین زندگی تکراریهن. الان دقیقا نمیدونستم نقش گرتل رو دارم یا سفیدبرفی رو؛ جنگل دوتاشون رو یه جورایی قورت میده. شاید یه کم دیگه درختها و سَم قارچهای جنگل حالم رو میگرفتن. یه کاری میکردن تا به امیدِ سوپرمن یا یکی از شخصیتهای توپِ هالیوود پَس بیفتم. از بخت خوب یا بد، این خبرا نبود. جنگلِ خلوت و رامی بود. زندگی هم با همهی روزمرگیهاش، یه جاهایی از خودش خلاقیت نشون میده.
رنگهای اسرارآمیز و نجواکنندهی سبز و سفیدِ کنجِ آسمون، عین غبارهای شنگول و منظم با باد میرقصیدن. حس میکردم چشمهام با دیدنشون برق میزنن. یه لبخند هیجانانگیز گوشهی لبم شکل میگرفت؛ ماجراجوییم گُل میکرد و قدم به قدم تو برفها پیش میرفتم. با اون همه شاخ و برگ درختهای جنگل، رد شفق خودش رو از دیدم قایم نمیکرد. یه جورایی داشت باهام قایمباشک بازی میکرد؛ از پشت یه دسته ستاره میپیچید یه طرف دیگه، ابرها رو دور میزد و رنگهاش با نیلی و بنفش آسمون قاطی میشد.
وقتی حواسم نبود، یه گله گوزن سفید گنده با حفظ فاصلهی قابلقبولی پشت سرم راه افتاده بودند. گاهی از دستشون در میرفت و نزدیک میشدن و نفس گرمشون پشت گردنم رو داغ میکرد. سلانهسلانه و با احتیاط تعقیبم میکردن. حسی بین دوستی و فاصلهگرفتن داشتن. خوششانس بودم که برام شاخ نمیشدن چون هیچ ایدهیی نداشتم که چهجوری میشه باهاشون درافتاد و آچمز نشد. حیوونا معمولا برای خودشون تو جنگل مرزی دارن و غریبهها رو اونجا راه نمیدن؛ ولی اینا من رو غریبه حساب نکرده بودن.
بیخیالِ گوزنها و وحشت احتمالی جنگل شده بودم. چشمهام گرد شده بود؛ دهنم باز مونده بود و مثل احمقهای حریص نفسنفس میزدم. این فکر که اون فرمول جادویی رو یه جوری نصیب خودم میکنم، تو سرم وِزوِز میکرد. یعنی میتونستم مثل گرتل جادوگر بشم؟ جادوگرا به چه زبونی حرف میزدن؟ اگه ازم خوشش نمیاومد چی یا برعکس اگه ازم خوشش میومد؟ شاید در هر صورت من هم جزئی از همون معجونِ درهم و برهمش میشدم. یاد نگاههای اون تحفه افتادم که سر تا پام رو برانداز میکرد بلکه تو دیگ جادوگره جا بشم.
– سلام جادوگر جون. این بخار و نور رو برای همهی آدمها دود میکنی؟ هر سال اونها را میکِشونی دمِ دیگت؟ یه حساب کتابی بکن ببین جا داره منم لنگهی خودت، جادوگر بشم؟ دلم میخواد تو زندگیم کلی جادو کنم؛ اصلا زندگیم رو جادو کنم.
گفتم شاید از این همه سوال یکهویی جا بخوره؛ بهتره اینها رو تو وعدههای زمانی بیشتر، دونهدونه ازش بپرسم. همیشه گفتن جادوگرها بدجنسن اما مطمئن نبودم ذات هیچ موجود زنده یا مردهیی بیشتر از ذات آدمیزاد خورده شیشه داشته باشه. در هر حال ترجیح دادم بعضی سوالهام رو بذارم برای بعد.
رنگهای ملایم و مرموز شفق باز حواسم رو به خودشون جلب کردن. تو اون راهپیمایی طولانی، گاهی میشد کلا جادوگره از یادم میرفت. هیچی نمیخواستم؛ همین که میتونستم تو اون تاریک روشنی، محوِ شفق بشم به هر فرمول جادویی دیگه میارزید. بخارها و نورها در هم میرفتن؛ زاویههاشون کم و زیاد میشد، وسط آسمون مانور میدادن و دلبری میکردن. مسیر اصلیشون یکی بود اما بازیهاشون تمومنشدنی بود؛ یه جور مثل حرکت موجهای ریز و درشت وسط یه برکهی وسیع و آروم. دهنم رو بردم نزدیک واکیتاکی و یواشکی جوری که جنگل رو از خواب بیدار نکنم یا یه وقت موی جادوگره رو آتیش نزنم، زمزمه کردم:
– هی، میدونی از اینجا شفق قطبی چقدر قشنگه؟
– من خوابم.
– شاید منم خواب باشم.
– بپا از خواب که پریدی، گوشهات تو اون سرما نیفتاده باشن.
دست و پام رو گم کردم؛ واکیتاکی پخشِ برفها شد. دو دستی چسبیدم به گوشهام ببینم سر جاشونن یا نه. خیالم که راحت شد، خودم رو جمع و جور کردم. چند تا فحش آبدار نثار اون فتنه کردم و راه افتادم. گوزنها هم خُرناسکِشون پشت سرم راه افتادن؛ با سُمهاشون برفهای تو مسیر رو له میکردن. چشمهای درشتشون پر از سوال بود. به همدیگه نگاه میکردن و دماغهای خیسشون رو از روی مهربونی یا واسه دلیل مضحک دیگهای به هم میمالیدن. بعد انگار که من سردستهشون باشم، لِکلِککنان دنبالم میومدن. اونها برام مهم نبودن. هیشکی برام مهم نبود. خوشحال بودم که این ماموریت خودم بود.
شاخ و برگهای درختها با سایههاشون، ژستهای عجیب و غریب میگرفتن. قصد سوئی نداشتن؛ خودنمایی میکردن. همهی قارچهای سمی دنیا هم یخ زده بودن. زمین و زمان در صلح بود تا من بتونم به اون دیگ کذایی برسم. نیم ساعتی که گذشت این آرامشِ مشکوک قبل از طوفان، با غرش نفسگیر ابرها شکست.
– سوووورپرااااااایز!
در عرض چند دقیقه یه کپه ابر سیاه با یه دل پُر، مسیر سبز من رو به سمت دیگ و صاحب دیگ محو کرده بود. انگار آسمون یکمرتبه ترکید و برف و کولاک چند سالهش رو روی سرم آوار کرد. دستوپا زدن و التماس تو قاموسم نبود. فایدهای هم نداشت؛ طرف التماس هم معلوم نبود. آب دماغم در آستانهی شُرهکردن، یخ زده بود. عصاهای موسام این طرف و اون طرف پرت شده بودن؛ گوزنهای نَسناس هم غیبشون زده بود. برفِ توی حلقم رو تُف کردم بیرون و تو واکیتاکی هوار کشیدم:
– میمردی باهام میومدی؟
اگه جوابی هم میومد، نمیشنیدم. این جور موقعها زوزه و قار و قور شکم گرگ و شیر و پلنگ رو هم میطلبه؛ اما زندگی دلش به رحم اومده بود و اونها رو بهم تخفیف داده بود. دَمِ سرنوشت گرم؛ چشمهای سرخ و زردشون رو هم حذف کرده بود. دلم روشن بود که احتمال خورده شدَنَم کمه. با اون بوران، از یه درخت تا به درخت دیگه برسم، یه عمر طول میکشید. آخرش یادم نیست چه بلایی سرم اومد. چشمم به آسمون خشک شد تا رد شفق قطبی رو پیدا کنم اما فقط گولهگولههای برف بود که توی چشمهام مینشست.
– هی، پاشو بچهجون. دیرم شد. این تیکه یخ چیه تو مشتت؟ مثل آیینه صورتت توش برق میزنه.