به سادگی میشه در مورد این ساختمان کتابها نوشت. توی این ساختمان بود که تیم ما از حدود پانزده نفر به حدود پنجاه نفر رسید و توی رکود بعد از تعدیل، دوباره تعدادمون همون پانزده نفر شد. آدمایی که از در وارد شدن، مدیر شدن، بهمون توهین کردن، توی سخت ترین شرایط شرکت را ترک کردن و ازشون تمجید شد. توی این ساختمان بود که ما سخت تلاش کردیم و یک سری جوری کار نداشتن که کل فیلمای سیاه سفید اون موقع را با کیفیت فول جی تی ایکس پلاس پرو دانلود کردن و دیدند.
دوست ندارم نق بزنم ولی کار کردن شاید تعریفش برای من متفاوت بود. شاید توی این ساختمان بود که من فهمیدم همیشه نباید کارها حل بشه ولی من نمیتونم و این سردر گمی منو آزار میداد. توی این ساختمان بود که من یک نفر را دیدم که هر روز صبح ساعت شش صبح از دورترین نقطه شهر در شرکت را باز میکرد، باغچه را آبیاری میکرد، همه جارا جارو میکرد و طی میکشید و سریعا چایی را دم میکرد که بچه ها وقتی اومدن چایی داشته باشن. خرید بیرون میکرد، نهار شرکت را تحویل میگرفت و به پرسنل تحویل میداد، اگر مهمون میومد پذیرایی میکرد... هیچ کس را من فعالتر از این بنده خدا ندیدم. بدون مرخصی و هر روز همینطور پشت سر هم در تلاش... من توی همین آدمهای ساختمان سفید بود که عشق خودمو پیدا کردم و توی همین ساختمان سفید بود که از کسی متنفر شدم. توی همین ساختمان سفید بود که از کسی طرفداری کردم و بعد خیلی خیلی پشیمون شدم. همین و همین ساختمان بود با همه رنگ و لعابش اما حضور آدمها به اون رنگ عشق و نفرت میداد. واقعا خیلی عجیب بود. اشکها و لبخندها....
خداراشکر همیشه دوستایی داشتم که باهاشون صحبت کنم. مخصوصا همون دوست خفنی که توی قسمتهای قبلی گفتم ما بهش میگیم خدا... همون... واقعا دریایی از اطلاعات جذاب با یک بیان شیوا و تسلط کامل یه هایپ به تمام معنا... بعضی وقتا تا دیروقت پیش اون بودم خیلی خوب بود. از داستان میز رئیس جمهور ایالات متحده گرفته که با یک کشتی که در راه رسیدن به امریکا غرق شده ساخته شده تا مثلا یک تکنولوژی جدید که میتونه خیلی مورد استفاده قرار بگیره و کارها را ساده کنه. خلاصه که این دوست ما یک کانال نبود، خودش یک ماهواره بود با هزاران کانال جذاب که فقط کافی بود یکی از کانالاشو به صورت تصادفی انتخاب کنی...
به هر روی تا پایان عمر آدمهای ساختمان سفید روزهای زیادی باقیمونده بود و اونها هر روز برای بقای خودشون تن ساختمان سفید را تیره و تیره تر میکردند. ساختمان هر روز رنگ تازه ای به خودش میگرفت و دوباره روز از نو روزی از نو.. گویا این طبیعت اونجا شده بود و میشه گفت ساختمان سفید بر آدمها پیروز شد. حس و حال اون ساختمان هنوز هم تکرار نشده جوری که اونجا خونه دوم من شده بود...