بیست کیلومتر راه رفته بودیم،
ذخیره آب هم تموم شده بود.
وقتی رسیدیم به آبادی نفری یه آب معدنی خریدیم.
یکی از دخترا نشست کنارم، نوشیدنی خودش و باز کرده بود و میخورد.
من درحالیکه داشتم از تشنگی هلاک میشدم با در شیشه ور میرفتم.
ازش پرسیدم «این چطوری باز میشه؟»
گفت «نمیدونم.»
و بلند شد رفت.
همزمان «محسن» که از دور داشت همه اینارو میدید اومد کنارم نشست، بدون هیچ حرفی نوشیدنی و از دستم گرفت و باز کرد، داد دستم...
چرا اینقدر ما دخترها بدیم؟
چرا از دماغ فیل افتادیم؟
چرا اینقدر تلخیم؟
چرا از وقت و جونِ ارزشمندمون ذره ای خرج هم نوع ِِ خودمون نمیکنیم؟
چرا تو بد بودن شهرت خاص و عام شدیم؟
چرا هرکی و میبینم میگه «اوه، اوه، دختر ایرانی؟»
چرا داریم به جنسیتمون گند میزنیم؟
چرا داریم به ملیتمون گند میزنیم؟
چرا یک زن ایرانی نباید از همجنس ایرانی خودش ذره ای دل خوش داشته باشه؟؟
نمیدونم کی قراره ایمان بیاریم که هرچقدرم آرایش کنیم و به ظاهرمون برسیم، تا زمانی که آدم خوب و مهربونی نباشیم به نظر هیچ بنی بشری زیبا نخواهیم بود.