صداش میزدن «کاظم خُله»؛
ولی از اول که خل نبود. اینم مثل بقیه پسربچه ها عادی بود، یکدفعه ای خل شد.
می گفتن از روی لحاف تشک خونشون که گوشه اتاق مثل کوه بالا رفته بود، میفته و سرش عیب ناک میشه.
ازون موقع دیگه بچه های محل صداش میزدن «کاظم خله».
آب دهنش میریخت بیرون، اگه مادرش حواسش نبود تا تمیزش کنه کنار دهنش خشک میشد، زمستون و تابستون یه کلاه پشمی میذاشت سرش، همیشه یک سوم کلاه و سرمیکرد و ترجیح میداد دوسوم بقیش روی هوا باشه، بجز چندتا فحش ناموسی چیز دیگه ای هم ازش نمی شنیدی.
کاظم خله واسه ما خل بود، واسه مادرش که خل نبود؛
پسربچه سالمی بود که هرروز باید تروخشکش میکرد، پسربچه ای که قرار نبود بزرگ بشه.
هرروز از ذوقِ دنبال بازی با کاظم میومدم تو کوچه، آخه اون تنها کسی بود که از صبح تا شب روی پله سنگی خونشون نشسته بود.
وقتی می دیدمش چشمام از شیطنت برق میزد، لب جوب وایمیسادم و صداش میزدم «کاظم»
چشمش که بهم میافتاد، کلاهش و روی سرش محکم میکرد و بلندمیشد، جیغ میزدم و شروع میکردم به دویدن، کاظم هم دنبالم می کرد و هرازگاهی چندتا فحش میداد، من ولی از حرفاش چیزی سردرنمیاوردم.
تا خونه مادربزرگ میدویدم، انگشتم و اینقدر روی زنگِ بلبلی نگه می داشتم تا بلاخره یکی بیاد و در و باز کنه.
از پشت یکی از شیشه های رنگی شکسته درب حیاط برای کاظم دست تکون میدادم، چندبار میزد به در، هنوز قامتش و از پشت شیشه می دیدم. وقتی از بیرون اومدنم ناامید می شد برمیگشت ولی روی پله خونشون منتظرم می نشست، میدونست برمیگردم، هرروز برمیگردم.
آخرین باری که کاظم و دیدم چند سالی می شد که دیگه اون محله زندگی نمی کردیم.
هشت سال گذشته، دیگه همه چی از بین رفته بود، همسایه های قدیمی مردن، پسردخترها ازدواج کردن و دیگه نیستن، خونه ها خراب شده و آپارتمان جای اونا رو گرفته، یادگاری هایی که روی دیوارها با گچ نوشته بودیم پاک شدن، حتی جوب وسط کوچه هم خشک شده.
می پیچم تو کوچه ای که خونه کاظم اینا بود.
یکی و می بینم که روی پله سنگی نشسته.
نزدیک می شم، زل می زنم به بدن خمیده ای که کلاه پشمی به سر داره.
خودشه، کاظم، ریش و سبیل اصلاح نشده اش سفید شده و موهای سفیدش از زیر کلاه بیرون زده، آب دهنش گوشه لبش خشک شده، یه لباس مشکی هم تنش کرده.
چندماهی هست که مادرش مرده.
اصلا فکر نمیکردم کاظم هم پیر میشه، فکرنمیکردم که پیری و ناتوانی به خل ها هم رحم نمیکنه
لب جوب می ایستم، دلم واسه همه چی تنگ شده، میخوام برای یکبار دیگه هم که شده تا خونه مادربزرگ بیفته دنبالم، جیغ بزنم و همسایه ها سرشون و از پنجره بیارن بیرون.
صداش میزنم «کاظم»
سرش و میاره بالا.
چندثانیه نگاهم میکنه.
دوباره سرش و میندازه پایین.
من ولی دل تو دلم نیست، با تعجب صداش میزنم «کاظم؟»
با بی میلی نیم نگاهی می کنه، به سختی بلند میشه، بدنِ بی جونش و از درِ نیمه باز خونه میندازه داخل و در و می بنده.
یخ می کنم، هیچوقت نفهمیده بودم یکی از همون روزها آخرین دنبال بازی من و کاظم بوده و دیگه تموم شده، قرار نیست خاطره دوران کودکی تکرار بشه. این تموم شدن مثلِ آوار روی سرم خراب میشه، باید خودم و از این محله دور کنم، باید بدوم، این بار تنها، باید تنها بدوم...
پرانتز: چندوقت بعد کاظم هم فوت کرد.