poorya
poorya
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

گفت‌وگویِ فهم، عشق، عقل و میل

نوشته‌ی باروخ اسپینوزا


عشق: ای برادر، می‌بینم که هم ذات و هم کمالِ من به کمالِ تو بستگی دارد؛ و چون کمالِ ابژه‌ای که ادراک می‌کنی با کمالِ خودت یکی است، و از آن‌جایی که کمالِ من در پیِ کمالِ تو می‌آید، پس تمنا می‌کنم که به من بگویی آیا تاکنون موجودی فوق‌العاده کامل را ادراک کرده‌ای؟ موجودی که هرگز بوسیله‌ی چیزی دیگر محدود نشود، و خودِ من نیز توسطِ آن دریافت شده باشم.


فهم: من به نوبه‌ی خودم «طبیعت» را، به صرفِ تمامیت‌اش، نامتناهی‌ و فوق‌العاده کامل می‌دانم. اما اگر تردیدی در این باره داشتی، بهتر است از خانمِ عقل بپرسی؛ او به تو خواهد گفت.


عقل: از نظرِ من حقیقتِ این موضوع بی‌چون‌وچرا است، چراکه اگر طبیعت محدود باشد، [از آن‌جایی خودش همه‌چیز است] باید صرفاً با «هیچی» محدود شده باشد، که البته این حرف مهمل است. اما عبور کردن از این مهمل، با مطرح کردنِ طبیعت به مثابهِ «یگانه‌ی ابدیِ واحد»، «نامتناهی»، «همه‌چی‌توان» و غیره، امکان‌پذیر است. به عبارتی دیگر طبیعت نامتناهی است و همه‌چیز در آن وجود دارد. متضادِ طبیعت را باید «هیچی» نامید.


میل: که اینطور! به نظر می‌آید فرضِ وجود داشتنِ همزمانِ «یگانگی» و «تفاوت» اندکی عجیب باشد، زیرا من در جای‌جایِ طبیعت تفاوت می‌بینم. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ به نظر می‌آید «جوهرِ متفکر» هیچ اشتراکی با «جوهرِ ممتد» نداشته باشد، و هیچ‌ یک دیگری را محدود نکند. اگر شما علاوه بر این دو جوهر بخواهید جوهرِ سومی را (که از هر لحاظ کامل باشد) معرفی کنید، باید متوجه باشید که دچار تناقض‌های آشکاری خواهید گشت؛ چراکه اگر جوهرِ سوم خارج از دو جوهرِ دیگر قرار گیرد، از همه‌ی چیزهایی که در دو جوهر دیگر قرار دارد محروم خواهد بود؛ اما چنین چیزی در موردِ یک کل صحت ندارد، چراکه هیچ چیز بیرون از کل نمی‌تواند باشد. بعلاوه، اگر این موجود همه‌چی‌توان و کامل است، این کمال و همه‌چی‌توانی را باید خودش به خودش داده باشد، زیرا امکان ندارد این موجود توسطِ چیزِ دیگری ایجاد شده باشد؛ اما در عین حال باید گفت موجودی که می‌تواند چیزهای دیگری را در کنارِ خودش ایجاد کند، همه‌چی‌توان‌تر خواهد بود. و در آخر اینکه، اگر این موجود همه‌چی‌دان باشد، پس ضروری است که صرفاً خودش را بشناسد؛ اما در عین حال باید گفت موجودی که می‌تواند چیزهای دیگری را در کنارِ خودش بشناسد، همه‌چی‌دان‌تر خواهد بود. تمامِ اینها تناقض‌های آشکاری است. من از خانمِ عشق درخواست می‌کنم موافق من باشد و در پیِ غریبه‌ها نرود.


عشق: ای بی‌حیا! آن‌چه تو می‌گویی نتیجه‌ای ندارد جز نابودیِ من. زیرا اگر با آن‌چه تو می‌گویی موافقت کنم و با آن یگانه شوم، آن‌گاه دو دشمنِ اصلیِ نژادِ بشر، یعنی «نفرت» و «افسوس»، که گاه با «نسیان» همدست می‌شوند، کمر به تعقیبِ من خواهند بست؛ پس دوباره به عقل پناه می‌برم تا مرا به راهِ خویش بُرده و دهانِ این دشمنان بکوبد.

عقل: ای میل، تو می‌گویی جوهرهایِ متفاوت وجود دارند، ولی باید بگویم این حرف اشتباه است؛ زیرا برای من واضح است که جوهر یکی است، و از خلالِ خودش وجود داشته، و پشتیبان‌ای برایِ همه‌ی صفت‌هایِ دیگر می‌باشد. اگر تو امرِ مادی و امرِ ذهنی را (در نسبت با حالت‌هایی که به آن دو وابسته‌اند) جوهرهایِ مستقلی می‌پنداری، پس چرا باز آن‌ دو را حالت‌هایی وابسته به جوهری دیگر می‌نامی؟ زیرا با این کار، وجودِ آن دو جوهر را وابسته به چیزِ دیگری پنداشته‌ای. من می‌گویم همانطور که تو اراده کردن، احساس کردن، فهمیدن، عشق ورزیدن و غیره (حالت‌هایِ چیزی که آن را جوهر متفکر نامیدی) را در «جوهرِ متفکر» با هم متحد می‌کنی و آن‌ها را به صورت یگانه و واحد در می‌آوری، من نیز از همین برهانت نتیجه می‌گیرم امتداد و فکرِ نامتناهی هر دو به همراهِ تمامیِ صفت‌هایِ نامتناهیِ دیگر (یا به قولِ خودت، جواهرِ دیگر) صرفاً حالت‌هایِ موجودی واحد و ابدی و نامتناهی‌اند، موجودی که از خلالِ خودش وجود دارد؛ و از همین روست که ما تنها یک امرِ واحد یا یک «یگانگی» را بر می‌نهیم، یگانگی‌ای که نمی‌توان چیزی خارج از آن تصور کرد.


میل: به نظرِ من استدلالِ تو ابهاماتِ بسیار زیادی دارد؛ چون انگار تو معتقدی که «کل باید چیزی خارج یا جدا از از اجزایش باشد»؛ حرفی که حقیقتاً مهمل است. زیرا تمامِ فلاسفه موافقند با اینکه «کل» مفهومی ثانوی است، و این مفهوم چیزی نیست که خارج از اندیشه‌ی انسانی در طبیعت وجود داشته باشد. بعلاوه، با توجه به مثالی که بکار گرفتی، «کل» را با «علت» خلط کرده‌ای: چراکه به نظر من کل از اجزایش ساخته شده و بواسطه‌ی آن‌ها وجود دارد، و به همین دلیل هم تو قدرتِ تفکر را به عنوانِ چیزی مطرح کردی که فهمیدن، عشق و غیره بدان وابسته هستند. اما آن را نه «کل»، بلکه فقط می‌توان «علتِ معلول‌ها» نامید، چنان‌که خودت نامیدی.


عقل: می‌بینم که عَمداً همه‌ی قُوایِ خود را علیهِ من بکار گرفته‌ای، و با روش‌هایی برگرفته از دشمنانِ حقیقت، قصدِ چیرگی بر من را داری؛‌ اما کارت صرفاً بازی با کلمات است و با دلایلِ سفسطه‌آمیزی که بکار می بری قادر نیستی به درستی استدلال کنی. اما هرگز با این طرفندها نخواهی توانست عشق را با خود همراه کنی. حرفِ تو این است که علت (از آن‌جایی که ایجادکننده‌ی معلول‌هاست)، باید خارج از معلول‌ها باشد. اما چنین باوری را صرفاً بدین خاطر داری که فقط «علتِ گذرا» را می‌شناسی و چیزی از «علتِ درون‌ماندگار» نمی‌دانی. علتِ درون‌ماندگار هیچ چیز را خارج از خودش ایجاد نمی‌کند؛ مانندِ فهم، که علتِ ایده‌هاست. به همین خاطر فهم را (از این حیث، یا بدین دلیل، که ایده‌هایش بدان وابسته‌اند) «علت» نامیدم؛ و از سوی دیگر، از آن‌جایی که فهم از ایده‌هایش ساخته شده است، آن را «کل» نامیدم: به همین ترتیب خدا نیز (با توجه به اَعمال و مخلوقاتش) «علتِ درون‌ماندگار»، و همزمان (با توجه به نقطه‌نظرِ دوم) یک «کل» است.


اسپینوزا

از کتاب « رساله‌_مختصره درباره‌ی خدا، انسان و سعادتش»، نوشته‌ی باروخ اسپینوزا، دیالوگِ نخست

ترجمه از مهدی‌ رضاییان.


برای خواندن بخشی از متن رساله سیاسی اسپینوزا


باروخ اسپینوزافلسفهاسپینوزا
نویسنده محتوا؛ علاقه‌مند به یادگیری موضوعات جدید و مختلف و همیشه در حال سفر با کلمات. اینجا بخشی از موضوعات کاری، پیشرفت‌ها و اشتباهات در زندگی کاری و شخصی‌م رو به اشتراک میزارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید