خاطرات صددرصد واقعی یک راننده پاره‌وقت
خاطرات صددرصد واقعی یک راننده پاره‌وقت
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خمیازه می‌کشم، پس هستم!

کیفش رو گذاشت عقب و خودش نشست جلو. فکر کردم چه خوب، یه هم‌صحبت تا تهران! پنج دقیقه گذشت و نتونستم سکوتش رو تحمل کنم. به این خیال که سر صحبت رو باز کنم، گفتم اگه ضبط رو روشن کنم، اشکالی نداره؟ گفت اگه صداش بلند نباشه، نه! و دوباره ساکت شد.

همه مسیر، فقط یه سری از نت‌ها و آواهای آلبوم «سرود گل» علیزاده رو می‌شنیدم؛ بقیه‌شون رفته بودن زیر لایه‌ای از «حرف‌گوش‌کن بودن» من و «بی‌تفاوتی» آقای بدعنق، قایم شده بودن.

آقای بدعنق، تا آخر سفر یکساعته ما، صمّ بُکم نشست و هیچ نگفت؛ حتی چشماش رو هم، هم نذاشت. فقط هر ده دقیقه یکبار یه خمیازه عمیق می‌کشید که تنها نشانه زنده بودن و بیدار بودنش بود. تنها نمود عینی از «هستن» و «بودن»اش.

آخر سر، وقتی پونصد متر زودتر از رسیدن به نقطه مقصد پیاده شد، فقط حسرت گفتن یه حرف توی دلم مونده بود؛ اینکه وقتی داری «هستن» خودت رو نشون میدی، لطفاً دستت رو بگیر جلو دهنت!

مسافرتروزمرگیتاکسی اینترنتیطنزمسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید