در دوره دبستان جلو صف قرآن میخواندم. اغلب اوقات مبصر بودم و راحت میتوانستم در جمع صحبت کنم. بعدها در راهنمایی و دبیرستان تیٔاتر بازی میکردم و همچنان ترسی نداشتم.
تا اینکه یک بار در دبیرستان که پیشنماز (!) بودم بین نماز مغرب و عشا به مناسبت وفات حضرت زینب میخواستم سخنرانی کنم.
یادداشتی آماده کرده بودم و صفحهای از کتاب را علامت زده بودم که بخوانم. وقتی شروع کردم و مقدمه را گفتم دیدم خبری از یادداشت و آن صفحه کتاب نبود!
بعدها متوجه شدم دوستان از روی حسادت این کار را کرده بودند اما بلایی که سر من آمد این بود که به شدت ضایع شدم و حتی گریه کردم!
شاید اثر این ماجرا این بود که ترس از صحنه و صحبت کردن در جمع را پیدا کردم و تا انتهای دوره کارشناسی هم در تهران ادامه داشت. الان هم گاهی سراغم میآید.
اما وقتی که در معرض تدریس قرار گرفتم و در پیشه معلمی توانستم به اندازه کافی خوب باشم یک انتخاب مهم داشتم که آیا خودم را به ترسم بسپارم یا بر ترس غلبه کنم.
انتخاب کردم با ترسم کنار بیایم و پا روی آن بگذارم. کار خوبی هم کردم و یک امکان بزرگ در زندگی را از دست ندادم.
معلم بودن یک نقش اصیل است که اگر غم نان و معاش نبود فقط به آن میپرداختم و برایم معلمی پشت این ترس پنهان شده بود.
در مناسبتهای مختلف بهترین و ارزشمندترین روزی که وقتی به من تبریک گفته میشود یک احساس ارزشمندی درونی عمیق دارم همین روز معلم است و امروز با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد انتخاب کردم بر ترس سخنرانی در جمع توانستم غلبه کنم تا چنین امکانی را از دست ندهم.
? آموزه رفتاری
پشت ترسهای ما گنجهایی است برای یافتن و عرصههای امکان با ارزشی برای جستن. برای رسیدن به این امکانها لازم است از ترسهایمان عبور کنیم.
پ ن: یکی از ترسهایم ترس از ارتفاع باز و آب عمیق بود که در سفرم به کیش در سال ۹۶ از هر دو عبور کردم و پشت این ترس هم یک تجربه ناب یافتم.
لطفا جهت مشاهده کلیپ کلیک نمایید