ساعت یک بود و من بی خواب. می دانستم باید ساعت هفت صبح بیدار باشم و می دانستم روز پر مشغله ای خواهم داشت؛ اما چه می شد کرد؟
تلاش کردم رویا ببافم. مثل همیشه. آدم ها و شخصیت هایی را به روی زمین بیاورم و پر و بالشان بدهم. اما فکرم مدام به سمت خودم می رفت. یک کاراکتر ناقص در یک داستان بی سر و ته! نگران بودم. زندگی ام داشت تغییر می کرد. تغییراتی که برای من بیش از حد سنگین بود. تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم. تاریکی بیش از اندازه صادق بود...
چشمانم را مالیدم. چراغ اتاق را روشن کردم. گوشی را برداشتم. طاقچه را باز کردم و شروع کردم به خواندن ادامه کتاب. انقدر خواندم تا کتاب به پایان رسید. چه کار باید می کردم؟ دفتر قدیمی ام را برداشتم. چه خاطره هایی! برکه جدیدی را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. از همه چیز. آرزوهایم، خاطراتم، افکارم، ترس هایم... انقدر نوشتم تا مغرم سبک شد!! سبک تر از هر زمانی دیگر. حسکردم می توانم تا آخر دنیا پرواز کنم.
و بعد؛ به یاد چیزی افتادم. برایم عجیب بود که چقدر زنده احساسش میکردم. همان بوها، همان رنگ ها، همان صداها... دفترم را ورق زدم تا به آن صفحه رسیدم. چندین بار خواندمش. لبخند به لبم می آورد. از آن زمان چقدر تغییر کرده بودم! خواندنش حس عجیبی داشت. خوشایند بود. به خودم گفتم:.«همه چیز تغییر کرده؛ همیشه. اما همیشه نتیجه اش خوب بوده، حداقل برای تو!»
و به همین سادگی تمام ترس هایم فرو ریخت. تمام ترس هایم به شوق ادامه دادن تبدیل شد. چراغ را خاموش کردم و پنجره را باز کردم. به چراغ های روشن و خاموش آپارتمان ها خیره شدم. به زمین خالی روبرویم، که میگفتند بخاطر دعواهای ارث و میراثی خالی مانده؛ و به خانه ی قدیمی کنارش که در طول روز صدای خنده و گریه بچهایشان از حیاط می آمد. به تمام آدم هایی که در زندگی ام می شناختم. به کسانی که دوستشان داشتم و نداشتم. و از اعماق قلبم برای تمامشان آرزوهای زیبا کردم.
ساعت سه شده بود. چراغ را خاموش کردم و آرام به رخت خواب رفتم. خیال هایم را گذاشتم برای فردا شبش. فقط خوابیدم...