ویرگول
ورودثبت نام
120
120
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بنشینم و صبر پیش گیرم؟

دو سال

دو سال آزگار از آخرین متنی که اینجا نوشتم گذشته، اون موقع‌هم از تو نوشتم. اینجا همیشه از تو مینویسم یا بلعکس وقتی میخوام از تو بنویسم میام اینجا. این مدت خیلی خواستم بگم، بنویسم ولی فکرام کلمه نمی‌شدند.

بله دو سال گذشته و حالا من در پاریس هستم. ارشدم رو خیلی زود تموم کردم و دارم توی یک پژوهشگاه کار میکنم، کم‌کم دارم خودمو آماده میکنم برای اپلای دکتری. درست شبیه دو سال پیش من بی‌تابم تند و تند سیگار میکشم و از خودم و آینده خیال میسازم.

توی این دوسال زندگی من خیلی عوض شده برای توهم گمونم شده باشه. حالا اعتماد بنفسی پیدا کردم، مستقل شدم، کارام خوب پیش میره و کلی تشویق از این و اون میگیرم. دیگه توی اون خونه‌ی ۵۰ متری و بدون پنجره‌ی زیر هم‌کف نواب زندگی نمیکنم، رویاهام روز به روز بیشتر درآغوشم میخزند و حالا جایی هستم که خودم رو لایقشون ببینم. میدونی حتی الان یه دوست‌پسر دارم! آدم مهربونیه، گه‌گاهی باهم اینور و اونور میریم و از کار و زندگی میگیم. همه‌چیز به نظر رو به راه میاد نه؟ شهر قشنگ، موفقیت تحصیلی و کاری، استقلال مالی یه دوست پسر مهربان...

ولی نیست، رو به راه نیست یک جای خالی در زیر و پی این بنای رویایی وجود داره جای خالی که همه‌ی عمارت رو به لرزه میندازه. از روانشناسم پرسیدم پس کی جای خالیش پر میشه؟ چقدر دیگه بگذره از یادم میره؟ الان دو سال شایدم سه سال از جداییمون میگذره منم همه سعیمو کردم به زندگی عادی برگردم پس چرا سایه‌ی شبح این آدم از زندگی من نمیره؟ چرا توی سفرهام وسط بگو و بخندهام توی کافه، موقع غصه خوردن یا شادی چرا اینقدر اینهمه همه‌جا هست؟

گفت اگه تا حالا نرفته بعد از اینم زمان نمیتونه حلش کنه. بیا درموردش حرف بزنیم فلان کنیم بیسار کنیم. درموردت حرف زدم، فلان کردم، بیسار کردم اما بازم نرفتی، حضور قاطع لحظه به لحظه‌ت اینجا و اونجای زندگیم پررنگ‌تر شد و کمتر نشد.

تصمیم گرفتم بپذیرم که این شبح هست و میمونه تو زندگیم، آوردمش کنار خودم نشوندم. گاهی بعد از کار به جای خونه میرفتم یه کافه و ساعت‌ها با شبحت خلوت میکردم. حرف خاصی‌هم نمیزدم بیشتر اون به من زل می‌زد و من سرمو پایین میگرفتم.

چند ماه پیش فهمیدم رفتی آمریکا. اولش ناراحت شدم، چقدر دور شده بودی! قبلا اگرچه حتی توی یه کشور زندگی نمی‌کردیم ولی فکر اینکه توهم بلاخره جایی همین دور و اطراف هستی دلگرمی ساده‌لوحانه‌ای بهم میداد. فقط امکان وقوع این احتمال که اگه بخوام میتونم یه هواپیما بگیرم و برم پیشت دلگرمم می‌کرد. ولی حالا چی؟ راستی راستی یه دریا یه اقیانوس فاصله افتاده بود. بعدش گفتم خب بهتر نشد؟ منم که میخواستم واسه دکتری برم امریکا الان که میدونم اونم اونجا ست بهتر نیست؟

اه از این همه فکر و خیال، اه! سرزمینی به وسعت یک قاره، من کجاش باشم تو کجا؟ اصلا برای چی این همه رویا میبافم؟ پرت میشم توی مارپیچ فکرام، پرت میشم توی گذشته. چی شد که اینطور شد؟ فکرهای صدبار‌ه‌ی بی‌انتها و خسته کننده. یه سیگار دیگه روشن میکنم. اون ترجیع بند سعدی که ملکیان میخوند همون که سال‌ها پیش برام فرستادی رو با صدای بلند پلی میکنم:

"...فکرم به همه جهان بگردید وز گوشه‌ی صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالهٔ کار خویش گیرم..."

بنشینم و صبر پیش گیرم، بنشینم و صبر پیش گیرم...

اتفاقی متنی که چند ماه پیش نوشته بودم رو میخوندم، جایی در انتهاش نوشته‌ام : "من به این استیصال عادت ندارم تا زمانی که می‌شود کاری کرد باید کاری کرد." بله مثل همیشه که برای کار و تحصیل و پیشرفت جنگیدم این‌بار میخوام برای کسی که دوستش دارم بجنگم، برای تو! دیگه نمیخوام خودمو گول بزنم. نه! ببین نه! نمیخوام بنشینم و صبر پیش گیرم!

یه پوزیشن کاری پیدا کردم توی یه دانشگاه عالی تو همون شهری که تو هستی...


براش اپلای میکنم.

مهاجرتاپلایدلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید