پاییز اونقدری پاییز شده بود که بلوار کشاورز رو یکسره زرد و قرمز و نارنجی کنه. عصر سردی بود و باد ملایمی میوزید. عمدا روی جاهایی که برگ خشک جمع شده قدم میذاشتم تا صدای خشخششون رو بشنوم. یه سرِ هندزفری تو گوش من بود و سرِ دیگهش تو گوش ایشون. سارا نائینی میخوند« راه رویام و چه زود دزدید
من یلدام، شب ِ دور از خورشید
باز پاییز شد و باد چرخید و
هوس چو گیاهی مرموز رویید ...» با خودم فکر میکردم چقدر قشنگه، چقدر زیباست. بلوار کشاورز بیخ گوشمونهها دو قدم تا دانشگاه تهران فاصله داره بعد ما واسه دیدن خوشگلی درختای پاییز هلک و هلک تا جنگلای گیلان رفتیم و دست از پا دراز تر برگشتیم. آخه دیر شده بود، برگی در کار نبود .
یادم نمیاد که بلوار کشاورز رو چندبار تا ته رفتیم و برگشتیم ولی بالاخره از قدم زدن خسته شدیم نشستیم روی نیمکتها؛ باز فکر رفتن اومد تو سرم فکر اینکه اینا میگذره من میرم اون میره یه روز میاد که پاییزه برگ درختا زرد و قرمز شده و معلوم نیست من کدوم نقطهی این دنیا نشستم و دارم با نهایت دلتنگی به این روز پاییزی تو بلوار کشاورز فکر میکنم. داستان مهاجرت همیشه برام غمانگیزه حتی الانم که دارم اینو مینویسم اشک تو چشمام جمع شده. همون موقع یاد حرفی افتادم که مدتها پیش خودم بهش گفته بودم اینکه روزی آدم خیلی دلتنگ کسی یا جایی باشه این معنی رو میرسونه زمانی چیزهای باارزشی رو داشته و تجربه کرده که امروز ارزش دلتنگ شدن رو داره این معنی رو میرسونه که تو روزهایی رو اینقدر خوب زندگی کردی که الان آرزوی تکرار شدنشو داری. تا حالا دیدی کسی دلتنگ روزای بد بشه؟ گفته بودم دلم میخواد این روزها و این سالها رو اونقدر خوب زندگی کنم که مستحق بیشترین دلتنگیها باشن.
آره دلم میخواد خوب زندگی کنم. دلم میخواد با تمام وجودم این لحظهها رو زندگی کنم. دلم میخواد وقتی یه عصر پاییزی توی بلوار کشاورز قدم میزنم تمام فکر و حواسم به دستی که گرفتم، برگی که زیرپام خشخش میکنه، بادی که میوزه و درختی که زرد شده باشه. دلم میخواد لحظههایی رو تجربه کنم که ارزش دلتنگ شدن رو داشته باشن.
هوا تاریک شده بود و داشت سردتر میشد، رفتیم کلانای ولیعصر یه چایی و کیک بگیریم و دوباره قدمزنان راه افتادیم تا دانشگاه. آهنگ هم عوض شده بود«ای یار جانی یار جانی دوباره برنمیگردد دیگر جوانی...».