
دوباره راهی تهران شده بودم.
اما این بار نه با ماشین، نه با خانواده؛ بلکه بعد از ۲۳ سال، سوار اتوبوس شدم. تجربهای فراموششده که حالا دوباره سراغم آمده بود.
وقتی به ترمینال جنوب رسیدم، حسی عجیب در من جریان گرفت؛
انگار درِ یک خاطرهی قدیمی باز شده بود.
همان بوی دود، همان صدای همهمه، همان شلوغی آشنا.
فقط یک چیز فرق کرده بود: مترو.
دنیا عوض شده، اما بعضی چیزها هنوز همان است.
ترمینال همان ترمینال است؛ پر از آدمهایی که میخواهند زودتر برسند، بروند، شروع کنند یا تمام کنند.
یاد روزهای دانشجوییام افتادم.
آن روزها خبری از مترو نبود.
از اتوبوسهای ترمینال پیاده میشدیم، خسته و خاکگرفته، و باید خودمان را به ایستگاه اتوبوسهای زرد میرساندیم.
اتوبوسهایی که آنقدر دود میکردند که فکر میکردی هرلحظه ممکن است آتش بگیرند! 😵💫
بینیام از آلودگی میسوخت، نفسکشیدن سخت بود،
اما دلِ آدم پر از هیجان بود.
راه تا ولیعصر، راهی پر از تکاپو بود.
بعدش هم باید خط عوض میکردم.
ساکم همیشه پر بود:
غذاهای فریزری، لباس، و البته یک دنیا امید برای شروع یک روز تازه در خوابگاه 🍱🎒.
جوانتر بودم.
قدمهایم محکمتر، چرخ ساکم صدایش کمتر.
شاید چون پرانرژیتر بودم و دلگرمتر.
انگار مراقب بودم زمین نخورم، هم در راه، هم در زندگی 🤸♂️.
اما حالا؟
قدمهایم آرامتر شدهاند،
چمدانم هنوز صدا میدهد، شاید حتی بیشتر،
ولی دیگر مهم نیست.
یاد گرفتهام بیخیالتر باشم.
دیگر برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند.
من عوض شدهام.
دنیا هم.
و مسیرهایی که طی کردهام، دیگر فقط مسیرهای فیزیکی نیستند.
راههایی درون خودم رفتهام که هیچ اتوبوسی از آن عبور نمیکند.
ساعت ۶ صبح وارد مترو شدم.
مثل همیشه، نشستم و شروع کردم به تماشا کردن آدمها.
از دوران دانشجویی همینطور بودم.
برایم همیشه جالب بود:
آدمها بهمحض ورود به تهران، یک حالت خاص پیدا میکنند.
نه اینکه بیروح باشند؛
ولی انگار یکسری قوانین نانوشته را میپذیرند.
حریمها، فاصلهها، نگاههایی که رد میشوند اما نمیمانند.
تهران، جاییست که همه برای چیزی آمدهاند،
ولی خیلی وقتها یادشان میرود چرا آمدهاند.
لحظه ممکن است آتش بگیرند! 😵💫